الان وسط مهمونی ای هستم برای وعده شام، شمردم ۱۴ نفریم، غذا که نصفش از بیرون اومده بود، یک هفته است تو تدارک این برنامه ن، همه هم یه جور لباس پوشیدن انگار عروسیه، الانم سر و صدا میاد که فلان ظرف تو ظرف شویی جا نمیشه...
یعنی این حجم از تکلف و ادا و افه واقعا خسته کننده و تهوع آوره، انواع و اقسام غذا ها و نوشیدنی ها بود ولی من اندازه خودم خوردم و کاش نمیخوردم، الان دلم درد گرفته ...
حالم ازین مجالس اینطوری که زن خونه در گشادی و تنبلی و بی هنری و بی سلیقگی محضه و فقط واسه فیس و افاده و ادا مجلس گرفته و هیییییچ محبت و صمیمیتی توش نیست بهم میخوره
هر وقت یه کار خوبی میکنم یا یه موقعیت خوبی برام پیش میاد به جهت اعتقادی و اینها, نمیدونم چی میشه پشت بندش یه غللللللطی, یه گناهی میکنم که تا حالا نکردم. انگار یه کرم خاصی دارم که اندازه کار خوبه یا موقعیت خوبه باید یه گناه بزرگی به اندازه اون انجام بدم که تعادل برقرار بشه!!!!!!
تقریبا همیشه وسط انجام گناه, هی با خودم میگم فلانی این کار من طبق فلان و بهمان آیه قران گناهه ها... نکن!
کلی آیه و حکم شرعی جلوی چشمم ردیف میشه ولی باز انجام ش میدم ...
تقریبا هر چی فکر میکنم گناه ناآگاهانه انجام ندادم و همه گناه هام رو میدونستم گناهه و انجام دادم.
بعدش که عذاب وجدان میگیرم و استغفار میکنم, به خودم میگم مسخره کردی خدا رو؟
یا خودت رو مسخره کردی آشغال عوضی؟
هر غلطی دلت میخواد میکنی و میدونی نباید بکنی و خودت رو به خریت میزنی و دوباره استغفار میکنی!؟
نگاه میکنم به خودم خدا تقریبا همممممه چی بهم داده, تقریبا همه نعمت های مادی و معنویش رو به من تمام کرده ولی من تقریبا قدر هیچکدومشون رو نمیدونم ... از روز اول فقط حفظ ظاهر کردم و سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم که رو سرم قسم بخورن ولی خودم میدونم که چه ... هستم!
تقریبا هیچ کاری نکردم و دست هام خالی و پرونده سیاهی دارم...
سرجدتون نیاین بگین خدا میبخشه و امید داشته باش و از این حرفها, اینا رو خودم میدونم؛ من حرفم اینه که من نباید کاری میکردم اونم ایییییییییییییین همه سال و اونم اییییییییییییییییییییییییییین همه تکراری!
من دوست داشتم دست نخورده و بکر میرفتم نه اینجوری رو سیاه و دل سیاه و داغون!
:((
+ چقدر امروز مدرسه رفتن بچه ها خاطره انگیز و دوست داشتنی بود, خودم وسط راه پیاده شدم که با بچه مدرسه ای ها چند قدم پیاده برم ... بوی ماه مهر, ماه مهربان...
امروز قبل از نهار 1600 تا نظر خودم در سایر وبلاگ ها رو پاک کردم و حدود 800 نظر خصوصی که داشتم رو هم همین طور...
خیلی سخت بود دونه دونه باید حذف میکردم ...
همه وبلاگ هایی رو هم که دنبال میکردم قطع دنبال زدم
چند روزه دارم با خودم به این موضوع فکر میکنم که وبلاگ جز وقت تلف کردن و روابط ناسالم و غلط و فاسد چیزی برای من عایدی نداشته, شاید چیزهایی آموخته باشم و آدم هایی رو شناخته باشم ولی یه عمر از من گرفت, بیست ساله هر روز مواقعی که فعال بودم وبلاگ چک کردم و ساعت ها نظر دادم و نظر گرفتم و ...
حالم از این وضعیت به هم میخوره, بی کاری این سالها و تلف کردن عمر و ساعات زندگی م واقعا دردآوره, آزار دهنده است, هزارتا کار میتونستم بکنم, بیشتر کنار خانواده م باشم, بیشتر درس بخونم یه فنی هنری چیزی یاد بگیرم و ... اما دریغ و افسوس فقط کل کل کردن و از هر چیزی اندازه یه سطح کم عمقی دونستن عایدم شده و این یعنی بی ارزش ترین چیزها ...
نه هنری بلدم, نه فنی و نه کار خاصی میکنم ...
با اون همه استعداد و توانایی همه وقت و انرژی م صرف جدل کردن و کل کل کردن گذشت ...
همه استعدادهام تلف شد
و البته خودم باعث اتلافش بودم و هستم ...
از این مسخره بازی های دخترونه که وبلاگ و ببندن و دو روز بعد بیاد حالم بهم میخوره, میدونم هم دو روز دیگه این حس پشیمونی رو میذارم کنار و دوباره این کار احمقانه بیهوده رو شروع میکنم ...
+داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید ...
بعد از سه روز تو راه رسیدیم به مشهد.
فکر کنم این پنجمین سفرم به مشهد بود و یا نه ششمین, و سومین با ماشین خودم...
وقتی رسیدم خیلی بزرگراه های مشهد به چشمم اومد, چقدر پیشرفت داشته و چه شهر بزرگیه مشهد, من دفعات قبل اینطوری ندیده بودمش ...
از مشهدی ها هم بگذریم, همون طور که از شمالی ها تو مسیر چیزی نمیخوام بگم ....
تو حرم چرخ میزدم که عیال زنگ زدن و گفتن بیا رواق امام خمینی بنی فاطمه میخواد مداحی کنه ...
منم بعد از نماز خودم رو رسوندم اونجا... خدارو شکر با یکم صبر یه جای خوب گیر آوردم و رفتم تکیه دادم زیرمم فرش نرمی بود و راحت بودم(هیچ چی مهم تر از جای نرم و راحت برای من تو یه مجلس بودن نیست, هم نزدیک باشم, هم زیر باد کولر نباشم, هم تکیه گاه داشته باشم هم جایی باشه پامو دراز کنم, هم صدای بلندگو اذیتم نکنه و کلا راحت باشم)؛
بنی فاطمه و مهدی رسولی و مهدی سلحشور و احمد واعظی میخوندن و آقای پناهیان و دکتر عالی و آیت الله کازرونی سخران ها بودن و تقریبا دو مرحله یا سه مرحله برنامه داشتن, یه سخران و یه مداح و دوباره سخنرانی و مداحی ... البته مداح های خود حرم و بعضی هیات ها هم وسط ها میخوندن ... حدودای ساعت 12 شب اول بود که دیدم داره جمعیت یهویی زیاد میشه گفتم چی شد مگه مراسم تموم نشده, گفتن نه یه مداحه معروف داره میاد, گفتم کیه گفتن علیرضا اسفندیاری ... گفتم کی هست, توضیح دادن ترکی میخونه و منم گفتم ببینم این جمعیت که یهو دو برابر شد واسه چیه این آدمه که اسمشم نشنیدم دارن جمع میشن...
این پسر خوند, قریب دو ساعت یه بند, بدون توقف, بدون کاغذ, حفظ شور داشت و روضه بود و مداحی ... به قدری عالی بود که همممممه اون مداح معروفا در مقابلش عملا بازی بازی داشتن میکردن و کاری نکرده بودن, واقعا عالی بود ...
یعنی تو عمرم همچین لذتی از مداحی نبرده بودم, سه شب آخر رو میدونستم شلوغ میشه, حدودای یک ساعت مونده به نماز مغرب میرفتم یه جای خوب گیر میاوردم و تا حدودای سه صبح که برنامه داشت میموندم و راحت تکیه زنان برنامه ها رو تماشا میکردم ... اون ور هم عیال اینا بودن وسطا یه چیزی میدادن میخوردیم و از برنامه ها استفاده میکردیم ... بچه هم بغلم میخوابید یا بازی میکرد ولی مداحی اسفندیاری واااااقعا معرکه بود, این مداحای معروف باید جلوش لنگ بندازن!
روز شهادت امام رضا هم که چند تا مداح دیگه میخواستن بیان چارپایه خونی که ما دیرمون بود و باید میومدیم خونه, دیشبش تو برنامه رضوان ناهار امروز رو دعوت حرم امام رضا جان بودیم, ناهارش و به ما داد و ما هم یه خدافظی کردیم و راهی شدیم و کلی وسط راه موکب بود که ازمون پذیرایی کنن, شب وسط راه خوابیدیم و فردا رسیدیم خونه ...
خیلی چسبید, خیلی خوش گذشت...
به اندازه تمام عمرم تو روضه ها و نوحه ها اشک ریختم ولی خیلی کیف کردم و لذت بردم, خیلی حال داد ...
خیلی خیلی چسبید, حال و هوای مشهد خیلی باحال بود, بیشتر موکب ها اصفهانی ها و مرکز ایران بودن و بیشتر دسته ها ترک بودن و شمال غرب ایران ...
حس و حال بی نظیری بود, فکر کنم فضای اربعیین هم همینطور باشه که مردم اینقدر مشتاق حضورش هستن ...
خیلی چسبید, خدا روزی همه تون کنه.
خدا رو شکر
واقعا خدا رو شکر که طلبید و روزیمون کرد
همیشه وقتی میرفتیم سفر و بابا خونه میموندن به محض اینکه میرسیدیم به مقصد یا برمیگشتیم خونه سریع زنگ میزدیم مرحوم بابام، که ما رسیدیم، اون خدا بیامرزم میگفتن خدا رو شکر ...
الانم میخوام بگم بابا جونم رسیدیم خونه، بابا امام رضا جونم رسیدیم خونه صحیح و سالم.
خدا رو شکر
سلام
یه موضوع مهمی مدت هاست ذهن منو مشغول خودش کرده
جالبه
خیلی خیلی هم جالبه
من اعتقاد به زیارت به شکلی که عموم مردم دارن، ندارم، یعنی ابدا نمیام زیارت چیزی طلب کنم یا ثوابی جمع کنم، یا حاجتی عرضه کنم
خیلی اهل اینجور برنامه ها هم نیستم، به قیافه و تیپ و به قول این جوونا به سیس م هم نمیخوره
خیلی هم مراتبی که برای قبر امامان قائلن، اصلا و ابدا قبول ندارم
ولی نمیدونم چی میشه سرمو میزنن دمم رو میزنن کنار قبر یه امامی یه امام زاده ای خدا روزی م میکنه ...
بارها شده جاده رو مثلا اشتباه رفتیم دیدیم یه امام زاده ای وسط کوهستان یا بر و بیابون جلوی راهمون سبز شده و بدون اینکه نیت زیارت ش رو داشته باشیم خدا قسمت ما کرده...
الانم تازه از حرم امام رضا سلام الله علیه اومدیم به موقعیت اسکان مون ...
نکته جالبش واسه منی که هیچ وقت زیارت نامه نمیخونه و فقط برای غفران مرده ها و زنده ها قرآن میخونم هررررررر بار یه آیه میاد که توش سلام داره...
این سری به مهمون های مکرم حضرت ابراهیم صلوات الله علیه سلام دادن
هل اتاک حدیث ضیف ابراهیم مکرمین
اذ دخلوا علیه فقالوا سلاما
باور کنین نمیدونم چه حکمتیه، هم میترسم هم ...
مطلب مشابه:
از صبح تو راه که میومدم همه ش بی دلیل دلم می خواد گریه کنم, خیلی دلتنگ بودم...
از 5 صبح تا الان گریه م بند نمیاد ...خوبه هم تو راه تنها بودم و هم الان تو اتاق تنهام
تا همین اواخر که بابا حالشون خوب بود, همیشه ایشون یادش بود روزهای تولد و بهم تبریک میگفتن ...
دلم خیلی برای بابام تنگ شده :((
بدون هیچ بحرانی چهلمین سال زندگیم تموم شد...
خدایا یادم بده چطور از نعمت هایی که به من و پدر مادرم دادی ازت تشکر کنم
خدایا خودت کمکم کن کارایی انجام بدم که تو ازش راضی باشی
نسل و بچه های صالحی به من عطا کن
خدایا (من درسته گناهکار و خطاکارم و خیلی بدم ولی عناد ندارم) قلبا ایمان دارم جز تو بازگشتی ندارم و تسلیم تو ام.
احقاف 15, چه آیه قشنگی تو قران بود و من خبر نداشتم!
یادداشت های مرتبط:
کجایی کجایی ... دلم هواتو کرده
آهنگ حال امروز من:
دیروز حوالی میدان راه آهن بودم, اون منطقه از شهر پر از معتاده, واقعا صحنه های اسف باری رو با چشم میدیدم وسط خیابون, کوچه پس کوچه نه ها, وسط میدون کنار ورودی مترو راااااحت مواد میکشیدن و هییییییییییچ کسی باهاشون کاری نداشت, نمیدونم چرا با این مظاهر برخورد نمیشه, هر چند جمهوری اسلامی انگار تو دستور کارش برخورد نداره, نه با بی حجاب ها برخورد میکنه نه با سگ بازها نه معتاد ها و نه موتور سوارهای وحشی و نه ... همه ش داره با مماشات از کنار این مفاسد میگذره
حرفم یه چیز دیگه است البته, یه مادر و بچه ای رو دیدم یه پسر بچه معصوم و دوست داشتنی 5-6 ساله که مادره دستش رو میکشید و به سمت مواد فروشا میبرد که جنس بخره ...
نمیدونستم چی کار کنم, اون مواد کوفتی رو بالاخره میکشه و اون بچه بوش به مشام ش میرسه و اون هم ممکنه معتاد بشه ...
این صحنه رو نگه دارید, پریروز دفتر مشاوره بهم گفت بیا پنجشنبه به مورد خاص دارم حتما بیا, منم گفتم نیستم مورد چی هست, گفت یه زن و شوهر هرزه ن که بچه 5 سالشون شاهد تمام هرزگی های فاجعه آمیزشون بوده(مواردی رو تعریف میکرد از هرزگی اون زن و شوهر که تهوع میگیرم از بیانش اونم جلوی چشم بچه شون)
این بچه های معصوم چه گناهی کردن آخه, این مادرهای نفهم و بی شعور و بی مسئولیت این پدر های احمق و نادون و خودخواه چی از جون بچه هاشون میخوان ؟؟
بارها با چشم خودم دیدم جلوی بچه سیگار میکشن, قلیون میکشن, همینجوری لخت و پتی زنه با لباس ناجور میاد و مورد تعرض کلامی و چشمی مردها قرار میگیره(بچه ها خوب میفهمن که مردای دیگه چطور مادرشون رو دارن نگاه میکنن), جلوی بچه آرایش میکنن, سگ و گربه بازی میکنن و هزار تا کثافت کاری دیگه اونم جلوی بچه ی معصومی که از دنیا هیچ چیز کثیف و ناهنجاری نمیبینیه و شما با این کارهای خائنانه و بی شرفانه تون دارید روح و روان و شخصیت اون بچه معصوم رو به لجن میکشین ...
فقط این اغتشاشگرهای کودک کش کودکان معصوم رو نمیکشن, شما بی عرضه های بی مسئولیت هم کودک کشین!
مطالب مرتبط:
یادآور میشوم مطلب زیر حاوی مواردی است که بیشتر مربوط به متأهلین است و طبعا مجردین از خواندن آن سودی نخواهند برد و شاید برایشان بد هم باشد, از طرفی ممکن است از نظر شما خواننده محترم, غیر مودبانه, خارج از نزاکت, غیر قابل قبول, وقیحانه, دور از تقوا, دور از حیا و هر چیز دیگری از این قبیل تلقی شود, لذا قبل از ادامه دادن به خواندن این مطلب اگر مجردید, اعصاب خواندن ندارید یا برایتان مهم است, بهتر است از اینجا به بعد دیگر ادامه ندهید؛
با تشکر!
تو جلسه مشاوره قبلی اون بنده خدا آدم ضعیف و کند و کندذهنی بود؛ این و مشاوره اصلی بهم گفت, اما واسه جلسه بعدیش گفت این آقا خیلی شبیه اون مرده نیستا, آدم باهوشی و فهمیده ایه, فقط خسته است و نگران ...
راستش واقعا علاقه ای نداشتم ولی باتوجه به اصرار این مشاوره رفتم و باهم حرف زدیم ... قاعدتا اطلاعات کلی رو گرفتم و بعد وارد شدیم و من بدون داستان پردازیش فقط ازش خواستم سوالاتمو جواب بده ...
پرسیدم واسه چی اومدین اینجا, (راستی با خانمش اومده بود)...
گفت به اصرار خانمم که میگه رابطه ما رابطه خوبی نیست, بهش گفتم آقا میشه برید بیرون من با خانمتون حرف بزنم, گفت باشه و رفت بیرون ...
به خانمش گفتم خب بگین:
نشست گفت ما رابطه خوب و گرمی باهم نداریم, گفتم یعنی چی, چند تا مصداق بیار ...
به فکر و خواسته من احترام نمیذاره, به خواسته های من توجهی نداره, اصلا منو نمیبینه و یه سری از همین پرت و پلاهایی که خانم ها معمولا میگن
گفتم یعنی چی دقیقا, میگه مثلا اگه من فلان چیز و برای خونه بخوام بخره نمیخره ولی اگه مامانش یا حتی بچه هاش بگن بخر, میخره ...
تو کارای خونه کمکم نمیکنه ولی میره تو ریزترین کارای مادرش بهش کمک میکنه
گفتم مامانش چند سالشه؟؟؟
گفت 85, گفتم شما چند سالته؟! گرفت منظورم چیه و دیگه تو این مقوله ادامه نداد
شبا تو یه جا باهم نمیخوابیم
ماهی یک بار هم رابطه نداریم
گفتم خب چرا اینطوریه؟
گفت نمیدونم فکر کنم با دیگران رابطه داره و دنبال قصه پردازی بود که گفتم باشه بسه!
شما نمیرید سراغش, میرم ولی پس میزنه منو, میگه خسته م!
چند بار در ماه میرید سراغش ... میگه یه بار میرم بگه خسته م دیگه نمیرم!
بهش گفتم شما میدونین بعضی مردا دوست دارن زنا براشون کرم بریزن و خودشون طالب باشن ..حالا هر کسی یه مدلی خواستن دوست داره, رفتین پیدا کنین چطوری باید برین سراغش, گفت نه؛ مردا باید بیان زنا نباید برن!!!
گفتم واویلا از این ساخته ها و بافته های ذهنی ویرانگر!
به مرده گفتم بیاد تو
اومد و بدون مقدمه بهش گفتن چرا کنار زنت نمیخوابی؟
جالبه مرده گفت نمیخوام زنم تو اتاق باشه!!!
زنه رفت بیرون .
گفت ببینین آقای دکتر!!
میشه یه مثال بزنم؟
گفتم بزن
گفت من الان تشنمه, به شما میگم یه لیوان آب بده بهم, شما به حرفام گوش نمیدی, ازت خواهش میکنم و اصرار میکنم, برام ادا در میاری و آب نمیدی ... بار سوم و از این به بعد اگه تو اتاق باهات باشم دیگه چیزی ازت نخواهم خواست و حتی اگر آب هم بهم بدی یا نمیخورم یا با اکراه یه ذره ش رو بخورم ...
گفتم خیلی هم عالی, گرفتم
الان با کسی رابطه داری؟
رابطه جنسی نه ولی خودم رو تو روابط کاری و غیر کاری دیگه ای سرگرم کردم...
نیاز جنسی چی؟خود...؟ فیلم ... میبینی؟؟ سری تکون داد
گفتم فیلم نبین, هیییییییییییییییچی به اندازه فیلم های سکسی روابط زناشویی رو مختل نمیتونه بکنه ...
گفت من مجردم بودم میدیدم گفتم خب همه این سردی ها به خاطر همون فیلم ها و خود ... هاییه که انجام دادی ...الان میل و کشش نداری با اینکه بهانه هم داریا ولی بهانه است ...
گفت من از کسی که به حرفم گوش نده یا موقعی که من میخوام بامن باشه بهانه بیاره یا منو پس بزنه یه بار میخوام دو بار میخوام بار سوم دیگه نمیخوام!
این هم تو مسائل عادی و عمومیه هم مسائل جنسی ...فرقی ندارن وقتی به خواست و نظر من موقعی که باید احترام بذاره, نذاره دیگه بعدا احترام بذاره به درد نمیخوره ...
بهم گفت هرررر چی میگم, نمیفهمه, همه چیو به چیزای بی ربط ربط میده, میگم فلان کنیم میگه مامانت گفته میگم بهمان کنیم از لج من مخالفت میکنه و ...
البته حرفهای دیگه ای هم زدیم هم با زنه هم با مرد و هم جفتشون باهم ...
زنش رو گفتم بیاد تو ...
زنش عین اغلب زن هایی که دیده بودم, توهمات احمقانه زنانه ش غالب بود و قدر این گوهری که باهاش بود رو نمیدونست ...
به زنه گفتم خانم فلانی, (مرده با اون یکی مشاور داشت حرف میزد و من یواشکی این گوشه اتاق با زنه بودم) تاحالا این وانت پیکان ها و دیدید ضایعات جمع میکنن, گفت آره, گفتم درآمدشون عالیه ها فکر نکنین درآمدشون کمه, ولی شما عین این ضایعات جمع کنا هستین و شوهرتون گوهریه که باید گوهر شناس باشین که بتونین باهاش به آرامش برسید ...
حلبی فروشی که قدر گوهر ندونه زندگی رو هم به خودش زهر و تلخ میکنه هم به اون گوهر ... قدر گوهرتون رو بدوینن...
به مرده گفتم ببین میدونم تو بیشتر میفهمی, ولی باید خودت رو اندازه زنه ت بیاری پائین, زن جماعت عقل درست درمونی ندارن, زن تو هم مثل عموم زن هاست, توهمات احمقانه زنانه داره, اتفاقا همین توهمات احمقانه است که میتونه یه مرد پشمالوی خشن و زمخت رو تحمل کنه و دوست داشته باشه, وقتی تو خونه ت داره غذا میپزه ظرف میشوره لباسات رو اتو میکنه یعنی دوستت داره, یعنی دلش به زندگی با تو گرمه, اخلاق و نگاه و عقلش تعطیلن, فکر کن بچته, با بچه چطوری رفتار میکنه به خاطر خرابکاری کردنش تنبیه ش میکنه یا لج بازی میکنی مگه, پس با ایشونم لج بازی نکن, حرفای مفتی که میزنه ناخودآگاهه ...دست خودش نیست, یه گوشت در باشه اون گوش دروازه .. اهمیت نده که اعصابت خورد شه, میدونم سخته ها ولی اهمیت نده ... به کتفت حواله بده ...
واقعا خیلی ها قدر گوهر های زندگیشون رو نمیدونن و نمیفهمن با نگاه حلبی خریدارانه شون دارن گوهر ها رو میبینن.
این جلسه چندین ساعت طول کشید و من خلاصه یه سری نکات رو عرض کردم, احتمالا برای توضیح بیشتر تو نظرات اضافه خواهم کرد, پس عصبانی نشید و خون سیاه خودتون رو کثیف نکنین و راحت و بی دغدغه نظرتون رو بدین
تومحل کارم یه خانم میانسالی هستن که خیلی بد نگاه میکنه, اون روز پیراهن آستین خیلی کوتاه پوشیده بودم و آستینش کمی از آرنجم هم بالاتر بود, تقریبا روی بازوهام , خودم خوشم اومده بود از فرمش ...
رفتم اتاق یکی از دوستان دیدم این خانم هم اونجا نشسته, دیدم شروع کرد به دید زدن دستام و بعضی نقاط بدنم و با یه شهوت خاصی گفت دستای خوبی دارینا ...
حس خیلی بدی گرفتم, احساس تجاوز بهم دست داد, انگار یکی متعرض من شده باشه ... دیگه اون لباس رو نپوشیدم و همیشه هم از برخود با اون زنه فراری م ...
با این خانمه کاری ندارم, اصلا موضوعم این خانم نیست, برام سواله, این خانم هایی که پر و پاچه شون بیرونه و تقریبا تمام مردای اطراف همچین نگاهی به اون پر و پاچه و پک و پوز دارن چطوری میتونن طاقت بیارن, من که مردم و تازه مرد مهاجمی هم هستم از این نگاه ها متنفر و متهوعم چطور زن ها میتونن این نگاه های جنسی هیز رو به خودشون تحمل کنن, واقعا عذاب آوره !
رفته بودیم خونه یکی از اقوام پسرش با یه حسرتی ازم خواست که اجازه شو از باباش بگیرم که بره کربلا؛
یه پسر 16 -17 ساله است, یه حسرت و بغضی داشت وقتی داشتم با باباش حرف میزدم, باباش میگفت خودم میبرمش بذار اربعین تموم شه, منم گفتم قشنگی و عشقش به اربعینه بذار بره و این حرفا ...
بالاخره باباش موافقت نکرد, چون هنوز پسرش رو بچه میدونست و دلش طاقت نمیاورد تنها بفرستتش؛ منم خب ناراحت شدم از اینکه نتونستم کاری کنم براش, رو به مادر بزرگش کردم, یه حاج خانم دنیا دیده, محشر و دوست داشتنی بهش گفتم شما یه چیزی بگین حاج خانم, برگشت بهم گفت پسره نماز نمیخونه, میخواد اربعین بره! امام حسین آدم بی نماز به چه دردش میخوره!
من لال شدم و از اینکه برای یه سفر از پدرش خواهش کرده بودم پشیمون شدم!
دوستان من چون میدونن من هیات برو نیستم خیلی وقت ها به زبون های مختلف منو دعوت میکنن برم مثلا فلان هیات، حالا یکی میگه مداحی فلانه یکی دیگه میگه غذاش بهمانه و من معمولا یه بهانه میارم و نمیرم ... اما اون روز تو راه یهو یکی از بچه ها منو دید بدون حتی سلام کردن گفت بیت آقا میای بریم، منم که آقا رو خیلی قبول دارم گفتم آره چرا که نه، شماره ملی م رو گرفت و کارت ورود واسم گرفت و شب عاشورایی رفتیم بیت...
فضای حسینیه یه جای به نسیت کوچیکتر از اونیه که تو تلویزیون میبینیم، نکته جالبه بیت اینه که حتی اعداد ساعت ها هم فارسیه و کمتر چیز لاتینی توش میشه دید و البته فضای فوق امنیتی تو ورودی و اطراف ... هرچند من تقریبا هر روز تا دم درش میرفتم و بهشون سلام میکردم و میگفتم سلام فرمانده صبحت بخیر...
برگشتنی تو راه هیات ها رو میدیم عمدتا عادی و درست بودن، به جرات میتونم بگم ۹۵ درصد مردم حرمت ها رو نگه میدارن و ظاهرشون عین آدمیزاده و رفتارشون معقوله ولی امان ازون درصد قلیل بی حیا سر وصدا کن و عقب مونده؛ یکی از هیت ها از اراذل خالکوبیده سیگاری دختر بازی پر بود که عمدتا دو سه تا داف بی حجاب کنارشون بود و واقعا از دیدن این آدم های عقب مونده حالم بد شد و سریع تر گازش رو گرفتم اومدم خونه...(واقعا بدیهی ترین و کمترین چیزی که یه آدم باشخصیت و باشعور میتونه داشته باشه اینه که حرمت نگه داره و احترام حفظ کنه، من از آدم های وقیح و حرمت شکن و بی حیا که نشونه عقب مونده هاست حالم به هم میخوره)
حدودای نیمه شب بود گفتم یه بار وبلاگ ها رو چک کنم بعد بخوابم یه وبلاگی چراغش روشن بود رفتم بخونمش ...
یعنی ازین دختر فهمیده تر و باشعور تر ندیده بودم، تمام وقت با اشک و بغض مطلبشو میخوندم و بلند بلند آفرین بهش میگفتم، اصلا یه جوری افتخار کردم به اینکه هم دوره همچین آدم با شخصیتی هستم
سرکار خانم مأوا موحد واقعا بهتون افتخار میکنم. به شخصه معتقدم شما و امثال شما هستین که اهلین، اهل بیتین.
پنجشنبه صبح یه دوره ای بود رفته بودم حوالی میدان قیام, این میدون یکی از میادین پائین شهره نزدیک میدان خراسان و میدان شهدا و به شدت فضای مذهبی ای داره, پره از مسجد, حسینیه و دارالقرانه, با همه معضلات اجتماعی مثل اعتیاد که اطراف این محله زیاده ولی به شدت فضای این سمت شهر امن و آرامبخشه؛ آدم رایحه آرامبخشی ازش استشمام میکنه. تقریبا همه حسینیه ها قبل از ظهر برنامه داشتن؛
من بعدش ماشین رو بردم تعمیرگاه یه ذره میوه خریدم و به سمت خونه راهی شدم؛ آخه هم میوه خیلی ارزونتر بود هم دستمزد تعمیرکار ماشین...
تو راه هر چی به سمت محله های متوسط و رو به بالا میرفتم حال و هوای محرم خیلی کمتر دیده میشد, به نسبت سالهای قبل ایستگاه های نذری و هیات های کمتری دیده میشد, محله خودمون که دیگه رسما همه رفتم اندرونی و تو خیابون خبری از ایستگاه صلواتی نیست, اومدم خونه از خانم پرسیدم چی شده امسال خبری نیست, گفت ظاهرا برای اینکه دعوا نشه و حساسیت ها بلند نشه ایستگاه و بلندگو تو خیابون نذاشتن و همه بردن توی مساجد و مدارس و هیات ها؛ تازه هیات لات و لوت های محل هم کلا جمع شده ...
خیلی ناراحت بودم, با شنیدن حرفاش بیشتر قیافم تو هم رفت...
عیال گفتن تو که اعتقادی نداشتی به هیات چرا ناراحتی؛ مگه همین رو نمیخواستی؟!؟
من گفتم انتقاد من به وضعیت دینی و هیات بازی برای رفع انحراف از دینه, برای ضایع نکردن اصول زیر پای فروع و حواشیه, برای نیومدن خرافات و انحرافات تو دین توجیدیه, دلیل اثبات حرفمم اینه که همون ولگردای هیات لات ها و اراذل محل امسال از سر کینه و حقد و حماقتشون هیات نزدن این نشون میده که اون هیات بازی بیشتر جنبه نمایشی و انحرافی داشته و الا کسی که اعتقاد واقعی داشته باشه با چهار تا فحش و جریان سازی یه عده وحشی خائن که نمیترسه و راه خودش رو عوض نمیکنه
من میگم مسجد جای حرف از غیر خدا نیست, هیاتی کسیه که اول نمازش ترک نشه, به غیر از خدا به احدی تکیه نکنه و چیزی نخواد و الا بیای هیات بعدش بری دختر بازی و قلیون کشی و تا نصفه شب ولگردی و دریغ از یه رکعت نماز که اسمش دینداری نیست, هر غلطی بکنی و تو هیات بهت بگن اگه سینه بزنی همه غلط هات محو میشه نتیجه ش میشه اینکه چند نفری که از محله ما تو همین وحشی بازی های چند ماه پیش کشته شدن و چقدر آرامش روانی محل رو گرفتن عضو همین هیات ها بودن, طبل زن و خوننده و فلوت زن و سنج زن و زنچیر زن و علم بلند کن همین هیات ها بودن, از اون ور دنباله رو های هیات ها شدن یه عده سگ باز روسپی پوش و بی حجاب و هتاک که عین این عقب مونده ها تو محل دارن خودنمایی و عقده گشایی میکنن ...
اینا ثمره همون انحراف دینیه که به اسم هیات زدن و دسته راه انداختن های الکی و نمایشی و بدون مغز و اعتقاد ترویج شد ولی برای اصلاحش کسی قدم بر نداشت و همه گفتن امام حسین درست میکنه غافل از اینکه نظامر الهی این مدلی نیست!
این همسایه بغلی ما یکی از همون ولگرد های محله است, همیشه نصفه شب طبل رو میاورد خونه ش یه چند تا هم دم در میزدن و من از خواب یهو بلند میشدم و به جد و آبا خودش و هر کی این مدلی هیات داری میکنه فحش میکشیدم , اون شب به عیال گفتم چقدر دلم برای طبل زدن های نصف شب این پسره تنگ شده ....
دشب خونه یکی از اقوام عیال مهمون بودیم, خانم صاحب خونه خواهرش رو هم دعوت کرده بود, هر دو خواهر آدم های فس فسی و چسان فسان و فقط یه بچه تقریبا بزرگ 8 -7 ساله داشتن ...
بچه ها یکیشون وحشی بود و اون یکی منزوی و گوشه گیر ... به هیچ وجه هم با هم نمیساختن ... هنوز نمیتونستن خودشون غذا بخورن, ولی جفتشون کلاس موزیک و زبانشون به راه بود همه آهنگ ها رو هم بلد بودن بخونن
بعد که بچه ها دعوا میکردن و ماماناشون فقط صداشون میکردن, حرف بچه ها شد و گفتن آقای اینجانب چیکار کنیم, گفتم وقتی عرضه ندارید یه بچه بیارید که این بچه ها همبازی داشته باشن تا اینجوری با دیدن یه نفر دیگه از خود بی خود نشن به بچه هاتون گیر ندین, به بی عرضگی خودتون گیر بدین, صدتا کلاس بیخود و با خود میفرستین اون بچه الان وقت بازیشه و بازی, همبازی میخواد, زبان و موسیقی و هزار کوفت و زهر مار دیگه رو بعدا هم میشه یاد گرفت ولی بازی رو دیگه نمیشه انجام داد چون فصل بازی تموم میشه ...
جفتشون گفتن با لحن زنانه مشمئز کننده ای آاااقققااییی اینجانب یعنی ما بی عرضه ایم؟؟
منم گفتم معلومه که بی عرضه اید!
(بهشون برخورد انگار)
عیال که داشت با یه لبخند زیر پوستی من رو نگاه میکرد گفتم تو هم دست کمی از اونا نداریا ...
(اونجا بود که یکم از برخوردنشون کم شد!)
لطف کنه کسی نیاد بگه, الان وضعیت جوری نیست که چند تا بچه بیاریم و اوضاع اقتصادی و اجتماعی خرابه و از این مزخرفات؛ لااقل برای من و خانواده و هفت پشت این ور و اون ور تر و اطرافیان و همسایه ها و آشناها همکارها و حتی نظافت چی خونه مون وضعیت اقتصادی خراب نیست که هیچ تازه همه از هر چیزی چند تا چند تا دارن !
چند تا ماشین, چند تا خونه, چند تا ویلا, چند تا سفر خارجی, چند تا کلاس, چند تا کوفت چند تا درد ولی بچه فقط یکی, اونم به زور!
مطلب کاملا مرتبط:
بعضیا کلا کِرم دارن
بعضیا فقط بعضی وقتها کِرم میریزن
بعضیا هم فقط در برخورد بعضیای دیگه کِرم میریزن
بعضیا هم فاقد هرنوع کِرمی هستن
البته این مطلب مخاطب خاصی نداره
رفتگر محله ما اگه یه روز نیاد, آشغالا جمع میشه اگه یه هفته نیاد بوی گند محله رو پر میکنه و اگه یک ماه کار نکنه تمام شهر رو عفونت و زباله میگیره و عامل مرگ و میر زیادی خواهد شد
ولی پزشک محله ما اگه یک ماه نیاد فوق ش چند بیمارش در مضیقه باشن و شاید مشکلی براشون پیش بیاد ...
حالا به نظرتون کار یه رفتگر مهم تره یا پزشک؟؟
کار یه رفتگر با ارزش تره یا پزشک؟؟
من مقایسه بین رفتگر و فوتبالیست و مربی ورزشی نمیکنم, چون تو بی اهمیت بودن و بی ارزش بودن ذاتی مثلا فوتبالیست و بازیگر و خواننده حرفی نیست, ولی واقعا اثر و لزومی که یک رفتگر تو جامعه داره رو مثلا پروفسور سمیعی هم داره؟؟؟ کدومشون موثرتر و لازم ترن؟ با این هم کاری ندارم که مثلا درآمد کدومشون بیشتره و آیا بین درآمد و اهمیت تناسبی هست یا نه؛ فقط میخوام بدونم کدومشون موثرتر و با اهمیت تر هستن
این سوالیه که خیلی وقت ها ذهن من رو مشغول کرده...
یادمه, یه مدت همیشه آرزو داشتم از این ساعت های خودکار داشته باشم, درست عین ساعت خدابیامرز بابام, خیلی آرزوم بود, دست هر کسی میدیدم دلم میخواست؛
یه وقتایی آرزوم بود از این انگشترهای خوشرنگ عقیق داشته باشم, خیلی دلم میخواست ... واقعا دست هر کسی میدیدم حسرتش رو داشتم؛
یا وقتی پراید داشتم, دلم ماشین بهتر میخواست
یه مدت از یه دختره خیلی خوشم میومد, یعنی میدیدمش دست و دلم میلرزید و ...
و خیلی چیزای دیگه ...
اما الان, ساعته شده وبال گردنم, میرسم سرکار درش میارم دستم خسته میشه, انگشتره رو در میارم احساس خفگی میکنم و همش نگرانم گم نشه, چند تا ماشین چند برابر قیمت پراید گرفتم اولا نگران بالا پایین شدن قیمت هاشم, دوما انقدر زود هزینه بیمه ثالث و بدنه و ایناش میرسه که انگار فقط خرجش گردنمه و نگهداریشون ... تازه اون دختره رو هم رفتارش رو با همسرش دیدم یه بار حالم ازش به هم خورد و....
حسرت هایی همینقدر پوچ و و الکی!
به نظرم هممممممممه آرزوها و حسرت های این دنیایی همینقدر پوچن و اصلا ارزش اون همه غصه و آرزو و طلب رو نداشتن, اصلا ارزش وقت گذاشتن و تلاش کردن برای به دست آوردن نداشتن.
روز چهارشنبه یکی از همکارا همینجوری بدون هیچ مقدمه ای گفت داریم هیئتمون رو داریم تعمیر میکنیم هیشکی نمیاد کمک کنه, میخوای بیای؟ منم گفتم کارش چیه, گفت آجر چینی و این جور کارا
گفتم باشه فردا ان شالله میام, تعجب کرد و گفت باشه ...(فکر کنم فکر کرد الکی میگم)
پنجشنبه بعد از برگشت از بهشت زهرا و سرخاک پدرم حاج خانوم رو گذاشتم خونه و خودم رو رسوندم به جایی که گفته بود خب فقط آدرس خیابون رو گفته بود, ساعت 8 بود و زنگ زدم به همون رفیقم انگار تازه از خواب پاشده بود, گفت إ رفتی! گفتم آره دیگه مگه دیروز نگفتم ... گفت بمون تا بیام ... منم دیدم تا بیاد یه یک ساعتی طول بکشه همینجور که داشتم قدم میزدم دیدم یه در بازه و قیافه ش به این حسینیه های خونگی میخوره, پارکینگ یه خونه رو حسینیه کردن ...
رفتم تو و خودم رو معرفی کردم و با استقبال خوبی مواجه شدم و شروع کردم به کار کردن, چهار تا کارگر افغانی داشتن کارای بنایی تخصصی تر رو انجام میدادن من و یکی دو نفر دیگه هم کارای دیگه رو انجام دادیم زیر دست کارگر افغانی ها هر چی میگفتن انجام دادم... البته تا ظهر چند نفر اومدن و اضافه شدن
از اول صبح تا غروب که اونجا بودم یه بند مداحی گذاشته بودن, منم واقعا سرسام گرفتم, هی به این دوستم میگفتم آهنگ حمیرایی هایده ای چیزی نمیذارید اقلا از این پاپ های مجاز بذارید؛ مغزمون رو بردین حاج منصور گذاشتین هی, زیارت جامعه تموم نشد اعصابم خورد شد ...
البته اون چند نفری که دم ظهر اومدن وسطاش تا میتونستن به بهانه های مختلف جیم میزدن, حالا هر کسی یه مدلی, بر عکس من هر کاری میدیدم زمینه انجام میدادم, تازه در حالی که اساسا اعتقادی به اون مکان و کارکردش نداشتم, هر چند نمیدونستم چرا اومدم ولی حس میکردم شاید به یه دردی بخوره...
اونایی که میومدن خیلی خوب باهم حرف نیمزدن ,الفاظ رکیکی استفاده میکردن باهم, همدیگه رو حواله میدادن به اعضا و جوارحشون, سیگار میکشیدن و اهل قلیون بودن, در حالی که پیش من کسی که سیگار بکشه و اهل قلیون باشه کلا مردوده, اکثرا هم موتور سوار ...
آخراشم گفتن آقای اینجانب دوشنبه ها هیات بیاین حتما؛ بهشون گفتم من خیلی اهل هیات (بازی) نیستم
درسته از این آدمهای هرز و قاطی و پرت و عقب مونده ای که ول و بیحیا و بیحجابن, سگ بازن, دختر بازن, عرق خورن و اهل بساطن و اینا قطعا فضای خیلی بهتری دارن و اساسا قابل مقایسه نیست ولی من به شخصه اصلا فضای هیات رو نمیپسندم و اصلا هیاتی نیستم, چی بشه سالی یه بار غذا بدن اونم به اصرار همراهام برم تو یه هیاتی اونم آخر وقتش دم غذا دادن و بیام بیرون چون واقعا سوای کفرگویی هاشون که هر بار با شنیدنش اعصابم خورد میشه, سوای اینکه تفسیرشون از دین رو کلا قبول ندارم از فضای آدم هاشم خوشم نمیاد, از اوپس اوپس کردناشون, از اینکه هر چیزی رو برای خودشون مباح میدونن و اگه کسی خارج از دایره شون همون کار و کنه حیثیت براش نمیذارن، از اینکه فکر میکنن هر غلطی بکنن مجازن و در نهایت با چهارتا سینه زدن و اشک ریختن و عزاداری هممممه گناهاشون شسته میشه میره و... از موتور سوارای قلیونی بدم میاد ...
اون شبی که از خونه عمو داشتم میومدم خونه , تو راه کرج آخر وقت از یه وانتی تو مسیرم خواستم میوه بخرم , کارت خوان میوه فروش گفت عدم موجودی, دیدم پیامک ش اومده مانده سی هزار تومن, عذر خواهی کردم و خواستم میوه رو پس بدم گفت برو فردا برام کارت به کارت کن, منم میوه رو گرفتم که فرداش برم کارت به کارت کنم ... شب البته اومدم خونه با کارت عیال اینترنتی پولش رو واریز کردم و به شماره ای که ازش گرفته بودم پیام دادم و تشکر کردم.
شنبه ساعت ۵ صبح با زنگ بیدار باش گوشی پاشدم, خیلی خوابم میومد, یه ذره گفتم بخوابم یهو دیدم ای دل غافل دیرشد، هول شدم .. دیشب کارت بانکی م رو نمیدونم کجا گذاشته بودم, دلم نیومد عیال بیدار کنم, دیرم شدخ بود هیچ پولی هم تو کیفم نبود با خودم گفتم خدایا اگه ماشین نیاد دنبالم و یا یه کاری پیش بیاد اصلا پول ندارما, ... گفتم ولش شکن خدا کریمه و در و بستم و راهی شدم
از خونه زدم بیرون که دیدم یه آقایی که قیافه ش به افغانی ها میخورد داره نزدیکم میشه, راستش اون موقع صبح خیلی نترسیدم (البته با خودم بعدا گفتم چرا نترسیدم!) با لهجه افغانی گفت یه مشکلی تو افغانستان پیش اومده الان مغازه باز نیست شارژ بخره اگه بشه براش شارژ بگیرم ... منم بدون هیچ مکثی شماره ش رو گرفتم و براش شارژ کردم, گفت بیست هزار تومن شارژ کن که بتونم تماس بگیرم, منم بیست تومن شارژش کردم از کارتی که فقط سی تومن توش پول بود, از طریق کدهای دستوری... اونم در اومد دو تا ده هزار تومنی بهم داد...
از اون روز همه ش این تو فکرمه یعنی خدا چه حکمت و توانایی های دیگه ای برای انجام کاراش از جمله روزی رسوندن داره که من بهش هنوز نرسیدم!
واقعا کسی باور میکنه ساعت 5 صبح یکی بیاد از من شارژ بگیره پول نقد بهم بده, در حالی که من یه قرون پول تو جیبم نیست و فقط اندازه نیاز اون بنده خدا پول تو کارتمه!؟
پنج شنبه رفته بودم کرج برای کاری, گفتم حالا که تا کرج اومدیم زنگ بزنم خونه عمو یه سر بهشون بزنم ...
ساعت حدودای 5 عصر زنگ زدم عمو, گفتن یه سه ساعتی نیستیم, شب میایم, منم گفتم منم کارم طول میکشه اگه خیلی طولانی نشه حدودای دو سه ساعت دیگه میرسم ... با یه مکثی گفتن باشه !
شب ساعت نه اینا بود رسدیم در خونه شون, گفتم قبلش تلفن بزنم بچه هاش آماده بشن, زنگ زدم جواب ندادن, دوباره زدم باز جواب ندادن ... تا یکی دو دقیقه بعد خودشون زنگ زدن ... گفتم عمو ببخشید دیر شد, رسیدین به سلامتی؟؟ گفتن آره رسیدیم .... دیدم داره مِن مِن میکنن, ادامه دادن راستش از صبح برای عمل خواهر خانمم بیمارستان بودیم و بچه ها خیلی خسته شدن ... منم بعدشم با چند تا قربون صدقه رفتن و تعارفات معمول قطع کردم و از دم خونه شون راهی شدم به سمت خونه ...
خیلی دلم برای عموم سوخت ...
خیلی بده, یه مرد جرات مهمون داشتن و رابطه داشتن ش رو از دست بده و به خاطر خیلی چیزا از خواسته ها و غرورش کوتاه بیاد ...
خیلی بده خجالت بکشی از اینکه زن ت رو به مهمون نمیده
خیلی بده از زنی که فقط خانواده خودش واسه ش مهمه و پای فامیل شوهر رو از خونه ش ببره ...
خیلی بده زنی زندگی رو اینطوری به مردش تلخ کنه و مطمئن باشید مردی که اختیار خونه و زندگیش رو از دست رفته بدونه هیچ چیزی تو اون زندگی نخواهد داشت و فقط برای حفظ آبرو و ظاهر اون زن رو تحمل میکنه
دلم برای عموم خیلی سوخت, یه مرد کامله که یه زن ناقص اینجوری زمین گیر و شرمنده ش کرده!
اون روز قیمت آب معدنی رو روی بطری ش خوندم دیدم چقدر گرون شده, 5000 تومن برای نیم لیتر آب! این رو بذارید کنار بزین لیتری 1500 تومن و اینکه روزانه در کشور بالغ بر یکصد میلیون تا 110 میلیون لیتر بنزین مصرف میشه
یک ضرب و تقسیم ساده اعداد جالبی رو برای ما نشون خواهد داد:
یعنی سالانه بالغ بر 40 میلیارد لیتر بنزین مصرف میکنیم
با رقم 1500 تومن برای هر لیتر میشه: 60 هزار میلیاردتومن(تازه اینا هزینه حمل و سودجایگاه دار و اینا رو کسر کنی رقم بسیار کمتری عاید دولت میشه)
اگه بنزین بشه 10هزار تومن: جمع فروش میشه 400 هزار میلیارد تومن
بنزین تو کشورهای نزدیک حدودا 1 دلاره, یعنی 50 هزار تومن میشه, اگه بخوایم 50 هزار تومن پول بنزین بدیم درآمدی بالغ بر 2 میلیون میلیارد (معادل 40 درصد ریالی بودجه کشور)
حالا من با بنزین 50 هزار تومنی کشور های همسایه کاری ندارم, شما کافی یک پنجم کشورهای همسایه بنزین رو بفروشی, یعنی 10 هزار تومن رقمی بالغ بر 400 هزار میلیاد تومن درآمد کسب خواهی کرد, جالبه بدونین این رقم حدود ده درصد رقم بودجه است, یعنی بودجه دو تا از بزگترین وزارت خونه های این کشور, بهداشت و آموزش و پرورش؛ بد نیست
اینم بد نیست بدونین کل درآمد مالیاتی کشور رقمی بالغ بر 800 هزار میلیارد تومنه, یعنی حدود 20 درصد از بودجه در حالی که در کشورهای دیگه این درصد تا 90 درصد هم پیش میره و ما چی؟؟ هنوز نه مالیاتی میگیریم مخصوصا از اصناف و خدمات و هم بنزین رو مفت میفروشیم بعد دولت مجبور میشه برای پرداخت هزینه هایش از جمله حقوق معلم ها, پزشکان و راه سازی و عمران و سایر هزینه های مشابه پول چاپ کنه و این پول بدون پشتوانه بشه عامل اصلی تورم!
نمیدونم چرا دولت داره دست دست میکنه و همین طور این ثروت گرون قیمت رو به قیمت مفففففففففت داره به ملت میده در حالی که جای دیگه دنیا از این بنزین مالیات میگیرن نه اینکه یارانه بهش بدن.
جمعه شبی رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم ...
یادآور میشوم مطلب زیر حاوی مواردی است که شاید از نظر شما خواننده محترم, غیر مودبانه, خارج از نزاکت, غیر قابل قبول, وقیحانه, دور از تقوا, دور از حیا و هر چیز دیگری از این قبیل تلقی شود, لذا قبل از ادامه دادن به خواندن این مطلب اگر اعصاب خواندن ندارید یا برایتان مهم است, بهتر است از اینجا به بعد دیگر ادامه ندهید و یا کلا با افتخار لغو دنبال بزنید؛ با تشکر! ( راستش هنوز توهین هایی که تو یادداشت دفترمشاور بهم شد رو نتونستم هضم کنم، لذا چون خودم هیچ وقت به کسی توهین نکردم و همیشه حرمت میزبان و مهمان رو نگه داشتم و برای من احترام گذاشتن به خصوص به کسوت و سن و سال خیلی مهمه ترجیح میدم اگه قراره توهین کنین نخونین یا با افتخار لغو دنبال کنین)
داشتم میگفتم, جمعه ای رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم, یکم دیر رسیدیم, تو صحن کناری تقریبا فضای مختلطی وجود داشت, همه خانواده بودن, زن های جذابی که چادرهای گرون قیمت و جذابشون و لباس های خیلی خوشگل صورتی و لیمویی و بنفش به عنوان روسری و ساق دستشون بود و به شدت چشم نواز بودن, یه آرایش لایت و ملایم و بعضا زیادی داشتن که تو اون زمینه سیاه چادرشون میدرخشیدن, لامصب این حزب اللهی ها خیلی خوشگلن, مخصوصا که وقتی حجاب میکنن؛ من همیشه میگم چادر چون زمینه مشکی داره جذابیت صورت رو دو چندان میکنه مخصوصا وقتی که یه روسری با رنگ شارپ و ساقای جذاب دستشون بکنن و سفیدی دست و صورتشون رو دو چندان جذاب میکنه و قرمزی لبها و خطوط چشم هاشون که دلربایی میکنه ولی هیچ کدوم به تصویری که از حجم اونها در ذهن متبادر میکنه جذاب نیست ...
میخواستم دو رکعت نماز بخونم, جلوم یه خانم چادری جذاب شاسی بلند در حال نماز خوندن بود, تو قیام و قنوتش خب جذابیت خاصی نبود ولی واویلا وقتی رفت تو سجده .... باور کنین عقل از سر هر بیننده ای میپروند ! یعنی الانم اون تصویر از پهنای ... تو ذهنم میاد آب از لب و لوچه م اویزون میشه ... عجب چیزی بود!!
عیال کنارم نبودن رفته بودن خرید, وقتی برگشتن بهم گفتن خوب افتادی تو کندوی عسلا (اصطلاح ایشونه به وقتایی که من وسط خانم های با حجاب مشغول نظر بازی هستم).... به ایشون گفتم ببین وسط قنوت یه صحنه دیدم دین و دنیام رو یه جا از دست دادم ...
چهار مطلب کاملا مرتبط:
مهر ماه سال 1386 نمیدونم خاطرتون هست یا نه؟! اون روزها مصادف بود با ایام ماه رمضان, نمیدونم اون موقع چند سالتون بوده, ولی یه مجموعه نمایشی هر شب پخش میشد به نام میوه ممنوعه, به کارگردانی حسن فتحی و بازی علی نصیریان و هانیه توسلی... خاطرتون هست یا چیزی ازش شنیدین؟
یادداشت زیر مطلبی است که که تو همون روزها نوشته بودم و منتشرش کردم, با این عنوان:
حاصل میوه ممنوعه.............. میوه های ممنوع تر....
روند برنامه های مناسبتی در چند سال اخیر به نحوی بوده که سال به سال به جذابیت این برنامه ها افزوده شده اما بعضا افزایش جذابیت ها به قربانی شدن برخی سنت ها انجامیده روی صحبت من سریال میوه ممنوعه است که از شبکه دو که شبکه ای آموزشی است پخش میشود این سریال یکی از پر مخاطب ترین سریال های ماه مبارک است که این جانب سعی میکنم تیتر وار به مواردی که قابل تامل و بررسیست مسایلی را به عرض برسانم!
اگر چه هدف این سریال نشان دادن ایمان حقیقی است و میگوید زمانی ایمان کامل میشود و ایمن که همراه عشق باشد اما بیان این موضوع و طرح ان چنان هجمه ای به سنت های مسلم دینی و اجتماعی ما آورده که بسیار اسف بار است:
1- روزهای نخست پخش؛ غزاله دختر حاج یونس عابد خستگی نا پذیر و نیکوکار و معتمد بازار ازخانه فرار میکند بدون هیچ توجیهی فقط به قصد عمل شرعی ازدواج!!! البته بدون احترام به نظر خانواده و نظر مسلم شرع در خصوص اذن پدر .... اگر چه بسیار سعی شده غزاله و مصطفی را عامل به شرع نشان دهند اما متاسفانه هم عمل فرار و بی حرمتی و سرکشی غزاله عملی غیر شرعی بود و هم آق والدین شدن یکی از بزرگترین گناهان کبیرست که تمام اینده انسان از ان متاثر خواهد بود که غیر از یک اشاره بسیار کوتاه و بی تاثیر دیگر از این موضوع خبری نشد تاسف بیشتر اینکه عامل فراری شدن دختر حاج یونس ارتباط قبل از ازدواج غزاله با شخصی که خود را مقید به مذهب و از اهالی جبهه و جنگ میداند که این موضوعات به هیچ وجه قابل جمع نمیباشند، دقیقا همین موضوع برای دختر دکتر پژوهان در سریال اغما نیز اتفاق افتاد اما دختر دکتر با وجود هیچ ادعایی تن به ازدواج بی اذن پدر نمیدهد....
من نمیدانم تبعات شکسته شدن قبح این عمل غیر شرعی و نا هنجار و بی حرمتی به مقام پدر و بیشتر از آن توجیه غیر منطقی __ گرفتن رای دادگاه که معلوم نیست چطور اخذ شده__چیز کمیست که دانشگاه صدا و سیما به این راحتی بتواند از ان بگذرد!!؟
2_ مسأله جلال و شایگان : جلال که یک دلال و تاجر بازاراست بسیار سعی شده او را به قدرت های دولتی منتسب کنند و درصد عمده ای از اعمال او که به هیچ وجه جنبه خلاف شرع و عرف ندارد را کلاهبردارانه و ظالمانه تلقی کنند و اما شایگان یه کارخانه دار ورشکسته که به واسطه بی کفایتی و بی تدبیری به این مرحله رسیده که حتی در اواخر آن به قدری به زبونی و بی غیرتی رسیده که حاضر به تاراج دادن شرافت دختر خود میشود ... مع الاسف بسیار سعی شده این بی تدبیری و بی غیرتی به عنوان حفظ مال و طرفداری از قشر کارگر و به راه انداختن خط تولید مطرح شود!!!!!!!
3-حاج یونس: عابد و نیکوکاری که تمام زوایای زندگی او حلال مسلم است که به این شکل خفیف و خوار شده است اصلا قابل باور نیست... اگر چه سعی شده این را نتیجه عُجب و غرور وی نشان داده شود اما _ من برای عشق پیری حاج یونس توجیهی بد تر از یک وسوسه نمیتوانم ببینم که به هیچ وجه عمل خلاف شرعی مرتکب نشده_ اما ایا خدا دست عابد و زاهدی که تمام روزی خود را از کسب حلال به دست اورده و در همه حال از دیگران دستگیری کرده وحال دچار نوعی عُجب شده نمیگیرد...!؟ روندی که این سریال حاج یونس را به قهقرای انحطاط اجتماعی و خانوادگی کشانده... با چه توجیهی 50 سال عبادت و کسب حلال حاج یونس که نماد بزرگ خانواده و معتمد بازار است به سخره گرفته و یک شبه به گرداب اغفال کودکانه کشانده _ اگر چه فعل حاج یونس امر خلاف شرعی نیست_ اما....!!
4_جالب اینجاست خانه محل سکونت دختر حاج یونس دختر سر کش و فراری اکنون به جای تحریم محل ارجاع اعضا خانواده که هر یک مشکلات خاص خود را دارند شده... بی شک این عمل زشت خلاف شرع و خلاف عرف غزاله که آتش این فتنه بوده کاملا به دست فراموشی سپرده شده و غزاله در نهایت بی شرمی و حق به جانب گرفتن هیچ گاه زیر بار مسیولیت خیانت و عمل وقیح خود نرفتو با کمال تاسف هر چه پیش میرویم بیشتر به ما القا میشود که این زندگی یک زندگی عاشقانه و زیباست که حسن عاقبت طرفین را در پیش دارد....!!!
5_اگر چه معصومیت از دست رفته آن پیر به هیچ وجه وجود ندارد ولی به شکلی این عمل مباح حاج یونس به نمایش در امده که تبعات مختلفی دارد... شکسته شدن قبح اعمال خلاف شرع و گناهان کبیره، از بین رفتن بنیان خانواده به سادگی تمام؛ روزی حلال یکی از مهم ترین عوامل به وجود امدن فرزند صالح است اما به نظر هیچ یک از فرزندان حاج یونس با تمام سعی ایشان از پیروی شریعت به صلاح نرسیده اند.. دختر بزرگ با آن زندگی خانوادگی، دختر کوچک با فرار از خانه و اق والدین، پسر بزرگ بانوع تجارت و کسب در امد و وضع خانوادگی پیش امده و پسر کوچک با بلاهت خود هیچ نشانه ای از یک فرزند صالح را ندارند و بر عکس در خانواده شایگان با این همه بی اصالتی و بی شرفی پدر که در نهایت بزدلی و بی غیرتی دست به گرو گذاشتن شرافت ناموس خود را دارد فقط و فقط برای مرحم گذاشتن بر زخم هایی که حاصل بی تدبیری خود اوست توجیه شده....ولی بسیار سعی شده هدف خانواده شایگان را در حفظ کارخانه و عدم پرداخت دیون خود به صاحبان ان را علاقه به تولید و روزی کارگران نشان داده شود اما در عمل این رفتار های شعار گونه و دروغ با توجه به مسایل پیش امده به هیچ وجه نمیتوانددر بیننده اثری مثبت داشته باشد و کمترین برداشت توجیه بی غیرتی و فرار از بدهی هاست!!
6_نکته پایانی و مهم دیگری که امروزه در اکثر کارهای نمایشی میتوان دید تحقیر مرد، ظالم بودن و سست عنصری مردانست در برابر زن همیشه پیروز بر حق و مظلوم! رفتارهای مردانه جلال در برابر رفتارهای حقیرانه همسر دختر بزرگتر و رفتارهای ذلیلانه همسر دختر عاشق پیشه غزاله قیاس شده که در همین قیاس تصاویر به گونه ای وانمود میکند که حقارت و ذلالت مردانه بهتر از اقتدار و تسلط بر امور مردانست!! در همین حین زن طاغی و سرکش دچار سر انجام خیر است و بر عکس زن فرمانبر ی که به حکم شرع و عرف طبق دستور همسرو موازین خانوادگی عمل میکند زن سر خورده مظلوم و بد عاقبتی در خواهد امد....
متاسفم..... به نظراین سریال نه تنها برای جامعه مسلمان و سنتی ما بهره ای ندارد بلکه با شکستن حرمت هایی که بسیار در حفظ ان تاکید شده و شکستن قبح اعمالی که بسیار نهی شده موجبات تحریک و پیش روی بدعت هایی را بنا مینهد که تبعاتش بسیار سنگین است
+ آخیش داشتم میترکیدم..... اگه اینجا نمی گفتم میمردم از حرص خوردن
+ این مطلب رو سال 1386 نوشتم, هنوزم بعد از 16 سال بهش معتقدم, هنوزم از نوشتنش و داشتن همچین طرز فکر درست و مستدل و مستحکمی به خودم افتخار میکنم. متاسفانه هنوزم این نگاه مسموم اون مجموعه نمایشی تو نظر و عمل خیلی از آدمها هست در حالی که نمیدونن چه سم مهلکیه!
واقعا برادر یاره، واقعا برادر سایه ش مثل سایه باباست
حقیقتا خواهر دریاست و مهرش مثل مهر مادرهاست...
نمیدونم چه حکمتیه, من دوستای زیادی دارم که روانشناسن و بعضا دفتر مشاوره دارن, البته اولش میخواستن من رو درمان کنن ولی از جلسه دوم خودشونن که میخوان درمان بشن؛
چهارشنبه گذشته بود, یکی از همین دوستان گفت بیا دوتایی به یه مراجعه کننده مشاوره بدیم, گفتم ببین وسط حرف من بپری یا دری وری بگی, من میزنم تو اعتبارتا .. قبول کرد که من رو به عنوان استادش معرفی کنه ...
جلسه شروع شد, یه آقایی بود که با خانمش مشکل جنسی داشت, برگشت گفت دو ساله رابطه جنسی نداریم, مشاورش که چند جلسه ای باهاش کار کرده بود به من گفت استاد خانمشون دارن فوق لیسانس میخونن و خود ایشون 5 کلاس سواد ندارن, خانمشون تو خونه شوهر دیپلم گرفتن و دانشگاه رفتن, خود این آقا مشوق ش بوده و از طرفی این آقا روابطی با خانم های دیگه داشتن از جمله دوست خانمشون و دست بزن داشتن و امثال اینها ...
از آقا پرسیدم خانمت وقتی فهمید رابطه داری تو چیکار کردی؟؟
گفت خب فهمید گفتم صیغه ش کردم
خیلی مودبانه بهش گفتم آخه مرتیکه احمق وقتی به کاری که کردی اقرار میکنی یعنی تحت هر شرایطی بازنده تویی و اون زن دیگه نمیتونه روت حساب کنه, چطور توقع داری بیاد باهات بخوابه!؟!؟
پرسید باید چیکار میکردم؟
گفتم خب باید حاشا میکردی, کتمان میکردی, اصلا و ابدا نباید اقرار میکردی, الان تا آخر عمر دیگه بهت اعتماد نداره؛ حتی اگه عکس ازت داشت باید میگفتی فوتوشاپه حتی اگه تو رو روی کار دید باید فرار میکردی و بعد حاشا میکردی که تو نبودی ... هییییچ وقت نباید اقرار کنی ...
(مشاورش هی به پای من میزد و حرص میخورد, در حالی که مرده خوشش اومده بود انگار راه حل بهش داده بودم)
گفت الان دو ساله من رابطه ندارم و تصمیم گرفتم که فقط پول تحصیلش رو بدم و خورد و خوراک
گفتم (اینو تو دلم البته مرتیکه ابله کند ذهن) زنی که باهات رابطه نداره, واسه حرفت تره خورد نمیکنه با چه استدلالی داری بهش اجازه میدی بره دانشگاه, همینجوری ش آدم حسابت نمیکنه داری مدارج بالاتر میفرستیش؟!؟؟ که بعدا خدا رو هم بنده نباشه!؟؟
هیچی نگفت
متاسفانه مشاور بهش گفته بود یه مدت از هم دور باشن, که این داروی خطرناکی بود, بهش گفتم شما دو تا بشینین باهم زندگی کنین ولی دیگه اجازه نده خانمت برای ادامه تحصیل راحت هر جا بره و هرکارگاهی شرکت کنه, از طرفی برای رابطه جنسی باید بری سراغش, این همه داری خرجش میکنی, از بدیهی ترین حق ت استفاده کن ... نذار احساس استقلال کنه که اون موقع گند میزنه به زندگی خودش و تو, از خودت دورش نکن نذار رابطه با زن های مطلقه داشته باشه, روابطش رو محدود کن, سرش رو تو خونه گرم کن, تند تند و بی هوا سر بزن خونه, مراقب ش باش تودام رابطه با مردای دیگه نیافتاده باشه...
بهش گفتم گوشیش رو چک نمیکنی؟
گفت نه ما با گوشی هم کاری نداریم!!
(تو دلم گفتم غلط کردی کاری نداری) بهش گفتم پس چی جوری کنترل ش میکنی؟؟ تو باید گوشیش رو چک کنی باید بدونی زن ت با کی میپره با کی نمیپره مگه اینکه اونجای خودت بو بده !!
یکم قاطع باش, انقدر شل و ولی که زنه سوارت شده ... خجالت بکش تو رو خدا ...
زنه تو خونه تو با پول و سرمایه تو خورده بزرگ شده آروغش رو هم زده اما تو انقدر نا توانی (بی عرضه ای) نمیتونی افسار زن ت رو دستت بگیری!؟
آخرش میخواست منو بغل کنه, ازم کلی تشکر کرد
بعد از رفتنش صاحب دفتر مشاوره بهم گفت اینا چی بود بهش گفتی آبروی منو بردی, گفتم تو داری باهاش لاس میزنی, اونی که تو داری میگی و فکر میکنی مبنای علمی داره بیشتر مبنای تخیلی داره و راه حل های غیر واقعگرایانه است ... پس اگه من رو به عنوان استادت دعوت کردی زیادی حرف نزن؛ هیچی نگفت چون میدونست جوابی بهش میدم که دیگه نتونه حرف بزنه ... یکم دلخور شد, ولی بعدش انگار مراجعه کننده ش ازش خواسته بود تو جلسه بعد که با زنش میخواد بیاد منم بیام که من گفتم دیگه وقت ندارم, همون یه جلسه هم زیادی بود!
حامد اسم یکی از اقوام ماست, عروسی برادرش بعد از مدت ها دیدمش, دیدم قیافه برافروخته ای داره, معلوم بود حال خوبی نداره, چهره همسرش هم همینطور بود معلوم بود که از دست زنش خیلی شاکی و اذیته... این گذشت تا پریشب مهمون داشتیم, حرف از بقیه اقوام پیش اومد رسیدیم از حال روز حامد پرسیدم گفتم با زنش چطوره؟ خوبه؟ اوضاشون خوب شده؟ گفت نه بابا طلاق گرفته؛ دختره پدرش رو درآورده بود, دختره فقط دنبال پول بوده و اینکه بیاد خرج کنه ... اعصاب حامد بیچاره رو خورد کرده بود ... و انگار طلاق گرفتن.
کلی مهریه و جهیزیه ای که خود پسره خریده بود رو هم بالا کشیده و رفته ...
دلم برای حامد خیلی سوخت, پسر ساده و خوبی بود و گیر یه آدم ناراحت افتاده بود, البته خوشحالم که از اون جهنمی که زنه براش درست کرده بود تونست فرار کنه؛
حامد اسم خیلی از پسرهای این جامعه است, تو شهرهای بزرگ یک سوم و تو شهرهای کوچیک یک چهارم مرد های این مملکت با این مسائل مواجهن, برای حامدهای این کشور طلاق هزینه های زیادی داره, تو سی یا چهل سالگی همممه دارایی ش رو دو دستی تقدیم زنه باید بکنه و تازه از صفر شروع کنه, شخصیتش و غرورش مخدوش شده و لطمه دیده, حتی نمیتونه احساساتش رو بروز بده و فشارهای روانی ش رو تخلیه کنه, تازه از این به بعد آدم های اطرافش بهش به عنوان یه مرد دست خورده نگاه میکنن, در حالی که اون دختره یه پول قلمبه به جیب زده, کلی وسایلی که پسره خریده بود رو واسه خودش برداشته, با کلی اشک و آه میتونه خودش رو به لحاظ روانی تخلیه کنه, تازه چند تا دوست مطلقه پیدا میکنه و گعده های مطلقات راه میندازن و کلی به هم انرژی میدن و با پول های بادآورده کلی این ور اون ور خرج میکنن و حال میکنن دقیقا نقطه مقابل اون مرد بیچاره.
بارها گفتم طلاق برای مردها هزینه های گزاف و جبران ناپذیری داره در حالی که برای زن فرصت هایی رو ایجاد میکنه که قبل از اون نداشتن!!
متاسفانه قوانین و عرف به شدت به ضرر مرد و خانواده است و به شدت منافع و حقوق مردها رو تضییع میکنه و زن ها با سواستفاده از این موارد دارن یکه تازی میکنن و این خیانت به جامعه است, عوارضش رو هم که داریم تو آمار بالای طلاق میبینیم.
تصور کنین یک سوم زندگی هایی که به طلاق منجر میشن و صدمات و هزینه های گزافی رو به مرد تحمیل میکنن اعم از هزینه های مادی و روانی, حالا به خاطر حفظ آبرو و حفظ بچه ها مردهای زیادی تن به خفت میدن تا به طلاق منجر نشه و قطعا در این صورت هم هزینه های روانی و مادی زیادی رو تحمل خواهند کرد.
بعدا نوشت 1:
همین چند دقیقه پیش حامد خودش بهم زنگ زد و گفت میخواد سکه بخره, باید سکه بده تا از شرش راحت بشه, منم راهنمایی اش چه مدلی بخره؛ بنده خدا دلم سوخت تمام این 15 - 20 سالی که کار کرده یه شبه داره میره هوا!
بعدا نوشت 2:
مخالفت با واقعیت به این روشنی واقعا غصه آوره!
مطالب مرتبط:
سلام
از پایانه سلام فرودگاه امام شروع شد...
من واقعا دلم کربلا نمیخواست, یک بار رفته بودم و هیچ تصویر خوش و خرمی از کربلا و نجف نداشتم, کلا به لحاظ اعتقادی هم قائل به برخی اعتقاداتی که رایج هست نیستم؛
اما این سری... خیلی چسبید....!
به محض رسیدن به هتل, ساک ها رو گذاشتم تو اتاق و بدو بدو رفتم سرخاک حضرت علی علیه السلام, به پسرم که از من پرسید اینجا کجاست گفتم اینجا سر خاک بابای بابای بابای بابای بابای بابای بابای ... حاجی باباست! بیا براشون فاتحه و یاسین بخونیم. کربلا هم همینطور سرخاک امام حسین و حضرت عباس علیهما السلام ... گفتم این دو نفر پسرای حضرت علی هستن.
قبلا بگیر و ببند خیلی بود, گوشی نمیتونستی ببری, کفشداری یا همون کشوانیه هم انقدر شلوغ بود کل وقتت باید تو صف میبودی, اما این سری به نسبت خیلی بهتر بود, تو نجف که خلوت تر بود, ولی کربلا به جای باب الشهدا که همیشه شلوغ بود و نمیدونم چرا, شاید چند متر اون ور تر باب قاضی الحاجات هیییشکی صف کفشداری وای نمیستاد و تازه دو تا سرویس بهداشتی همون دم در داشت که فکر کنم خود خادما هم نمیدونستن همچین جایی هست, و این برای منی که دیقه به دیقه باید بچه رو میبردم دست به آب خیلی خوب و راحت بود.
اشتهام دو برابر شده بود, عین چی میخوردما ...
به نظرم چند ساعتی که تو بازار گشتیم جزو وقتهایی بود که تلف شد و حیف اون وقت ها که میتونستم زیر قبه امام حسین همینجوری الکی بشینم!
از مغازه طباطبایی ها انتهای خیابون سدره المنتهی نزدیک مقام امام زمان چند تا مهر گرفتم, صفی بود و هر کسی ده تا بیشتر نمیتونست برداره, اون مهرها رو رایگان توزیع میکنن, و 10 تا تسبیحی که متبرک ش کردم به ضریح حضرت عباس و امام حسین, و دیگه هیچی نخریدیم, چون واقعا اولا نبود, دوما حیف بود وقتت رو تلف کنی بری بگردی چهار تا جنس بنجل بخری بیاری, قرار شد بریم شاه عبدالعظیم ازونجا خرید کنیم! (یکی از اعصاب خوردی هایی که من دارم اینه که چرا باید دغدغه این تو ذهنم باشه که برای هر کسی باید کادو و سوغاتی بیارم, نفری یه مهر تبرکی بدیم بسه دیگه, نه بیارن نه توقع آوردن داشته باشن)
سامرا و کاظمین هول هولکی و نصفه شبی رفتیم زیارت, اصلا نچسبید, یعنی آدم میره زیارت باید یه چند ساعت فقط الکی بشینه تو فضای مرقد و الا بری سوک سوک کنی و دو رکعت نماز تند تندی بخونی که ارزش نداره و حال نمیده که, ولی چاره ای نبود و قاعده کاروان این بود.
این اولین سفری بود که دلم نمیخواست برگردم خونه... خسته نشده بودم, هر چند واقعا خسته کننده بود, واقعا امکانات هتل و سفر چنگی به دل نمیزد, واقعا نظافت نبود, واقعا آسایش به معنای عام اون وجود نداشت ولی آرااااااامشی داشت که نگو و نپرس!
برای همه تون دعا کردم, برای همه آدم های توی زمین از حضرت آدم تااا آخرین مخلوق دعا کردم, برای رفع گرفتاری و برآورده به خیر شدن حاجات همه آدم های دنبا دعا کردم, خیلی مرحوم پدرم به چشمم میومدن, همه ش با دیدن پیرمردها حس میکردم این چقدر شبیه بابامه ... جای همه تون خالی بود, واقعا خوش به سعادت من, خیلی بهم چسبید, خیلی زیاد, خدا کنه این لذت رو همه تون بچشید.
همه زیارت نامه میخوندن ولی من هیچ وقت زیارت نامه نخوندم, همه ش یه قرآن بر میداشتم و یه صفحه ای رو همینجوری تا هر جاش که حوصله م میشد میخوندم, نمیدونم چه حکمتی بود, هر بار یه آیه میومد که توش سلام داشت, شبیه این آیه که چند بار اومد ادخلوها بسلام آمنین!
به نظرم سود واقعی هر تجارتی، اون پولی که به دست میاریم نیست، اساسا پول هیچ وقت نمیتونه وسیله خوب و کاملی برای نشون دادن سود باشه
پول درسته، کارگشا میتونه باشه، ولی دردسرهای خودشم داره، بخدا پول زیادی واقعا دردسره...
هرچی که هست فکر میکنم سود چیزی غیر از پوله، غیر از این محاسبات ساده است، نمیدونم چطور بگم...
میخواستم راجع به نوع سود یادداشت قبلی بنویسم، هر چی بالا پائین کردم نشد، ولش کنین، زبون من ناقص و ضعیفه فقط همینو بگم که این یادداشت رو با اینترنت رایگان یکی از هتل ها تو یکی از خیابون های نجف دارم منتشر میکنم
تو مطلب 350 میلیون تومان پارسال همین موقع ها 350 میلیون بابت خمس دادم, دقیقا از پارسال سه تا ماشین خریدم, که تو این مطلب بهش اشاره داشتم و از اولی 500, از دومی 800, از سومی 400 میلیون سود کردم؛ این سوای افزایش قیمت اموالیه که خمس شون رو دادما, سود خالصی معادل یک میلیارد و هفتصد میلیون به لطف خدا نصیب من شد؛
چند روز پیش بعد از عید فطر خمس امسالم رو هم محاسبه کردمو پرداخت کردم
این پول ها قسمت کوچیک سودم بودا, خدا رو شکر تجارت پر سودی بود, کلا این تجارت همیشه پر سود و بدون زیانه
یکی از اقوام, چند وقتیه اصرار اصرار که بریم شمال ویلا بخریم, از من انکار که من از شمال و ویلا خریدن متنفرم از اون اصرار که زمین بخریم بسازیم یک ساله دو برابر سود داره و بالاخره تونست من و وسوسه کنه...
قرار شد صبح زود راهی بشیم از جاده شمال, به خانمش گفتم غذا چیزی نپختین واسه ناهار, ایشون و آقا گفتن نه بابا یه بار بریم رستوران, یه بار که چیزی نمیشه، میدونن من از رستوران رفتن و اینکه یه زن غذای راه رو آماده نکرده باشه متنفرم ولی خب باز اصرار اصرار که میریم یه رستوران معروف غذا میخوریم...
بزرگراه تهران شمال درسته خیلی وقته قرار درست بشه ولی واقعا یه طرح خیلی خیلی بزرگه ... انصافا همون یه تیکه 40 کیلومتری ش هم خیلی زیاده و کار عظیمیه؛ بازم ایول به فتاح که از وقتی دست گرفته خیلی خوب پیشرفته.
چون وسط هفته بود سه ساعته رسیدیم؛ چند تا زمین و ویلا دیدیم و از اونجا که کلا به این شمالی ها و ویلا فروش و زمین فروش ها اعتباری نیست, من خیلی راغب نبودم, ولی تو مسیر برگشت وقتی ترافیک چند ده کیلومتری بلکم صد کیلومتری مسیر مقابل رو که دیدم گفتم الا و بلا منو بکشی و مفت به من زمین بدی نمیام اینجا, مگه مغز آهو خوردم بیام تو ترافیک اعصابم خورد شه که چی میخوام دو ساعت زیر بارون و تو شرجی و گرما عرق بریزم, یه لباسمم خشک نشه و بدنم همه ش خیس باشه!!!! و برم تو یه دهات که زمین متری هزار نمیارزه ۱۰ میلیارد پول بدم سالی چند بار برم توش، هزار سال نمیخوام...
کلی ویلای به قول خودشون تهرانی نشین بود ک در همه شون قفل بود....
رسیدیم به موقع ناهار, من اخم و تخم که چرا ناهار درست نکرده و اصرار که بریم یه رستوران معروف, ما رو برد شعبه اصلی اکبر جوجه, از اونجا که صدها شعبه اکبر جوجه وجود داره ما رو برد اون اصلیه, یه تیکه مرغ نصفه با رون کوچولو غرق در روغن داد بهمون دقیقا دو تا دو نیم برابر پول ش رو از ما گرفت, با یه برنج کم کیفیت, ولی نمیدونین چه سر و دستی میشکوندن و صفی بودااا ...برخی چه افتخاری میکردن اومده بودن رستوران مشهور و اصلی!×!
بهشون گفتم دیدی اینم اکبر جوجه, اکبر جوجه
تو دلم گفتم اینایی که اومدن رستوران یا زن هاشون بی عرضه ن و بی هنرن یا مردهاشون حاضری خور و بی خاصیت ...
تو راه برگشت دم دمای غروب بود، گفتن بریم کندوان آش بخوریم، گفتم به زنه برای عصرونه هم چیزی نیاوردی گفت نه یه باره دیگه، بریم آش، معروفه.
رفتن خوردن من نخوردم یکم جلوتر زدم کنار هوا سرد بود آتش زدم یه هندونه خیر سرش زحمت کشیده بود آورده بود یکمم نون پنیر صبحونه مونده بود، اونا هندونه خوردن من نون پنیر هندونه خیلی هم چسبید، جاتون خالی از اکبرجوجه معروف که خوش مزه تر بود واسه من.
اون روز یه وبلاگ میخوندم، زنه یا توراهی داشت یا تازه میخواستن بیارن، نوشته بود مثلا بیچاره شوهرم فکر کنم دغدغه و استرس ش بیشتر از منه چون باید فکر تامین اقتصادی هم باشه، با خودم گفتم چه عجب یه زنی فکر دغدغه های اقتصادی شوهرش هم افتاد، بعدش دیدم واسه برنامه های آینده از عکاسی دوران بارداری حرف میزنه، با خودم گفتم زکی! تو اگه واقعا فکر دغدغه اقتصادی همسرت بودی دنبال ادا بازی عکاسی بارداری و خیلی اداهای دیگهای که خیلی خانواده ها دارن نمیرفتی
سر خیابون ما یه رستوران بزرگ خارجی راه افتاده، من هر وقت ازش رد میشم محاله صف نباشه، با خودم میگم با چه منطقی ملت میان این رستوران سه برابر هزینه تمام شده پول میدن یه غذای عمدتا ناسالم میخورن تازه صف وایمیسن اعتراضم نمیکنن!!
هنر، سلیقه، خاصیت، عرضه و کمی فهم چیزای خوبی هستن
من منکر تنوع و تفریح نیستم، سالی چند بار ممکنه از شمال رد شم بریم دریا ولی در حد یکی دوروزه، بیشترش کلافه کننده ست مخصوصا با اون شرجی بودن و گرمای مصیبتش و اینکه حالا آدم سالی یه بار بره رستوران یا غذای بیرون بخوره کاری ندارم، همه حرفم اینه یه عده هرهفته کارشون اینه، کلی هزینه های غیرضرور دارن و ادا و اطوار دارن ادعاشون هم آسمون و پاره کرده و همیشه ناله میکنن گرونیه بدبخت شدیم، یه عده آرزو و افتخارشون مارک پوشیدن و مشهور خرید و خوردنه... درحالی که مایه ننگه برای من
برام یه سوال پیش اومده، اونایی که برای یه سطل ماست خودشون رو هلاک کردن چرا برای ضربات چاقو، برای ماشین زیر کردن، برای با گلوله کشتن برای شکنجه وسط بزرگراه و برای ...هیچ عکس العمل ندارن!؟
بعدا نوشت: همین الان تشییع جنازه شهید الداغی رو نشون میده، تشییع چندصدهزار نفری، اونم تو سبزوار همیشه معتقد بودم طرفداران حق و انصاف به اقلیتی وقیح و ناجوانمرد کثرت دارن، اینا مردم واقعی هستن، اینها خواست عمومیه نه بوق و کرنای اقلیتی بی مقدار و همیشه مدعی.
فکر کنم اواسط پاییز بود, رفته بودم بانک یه کار بانکی داشتم, تلفنم زنگ خورد، دیدم مددکار کمیته امداده, بعد از سلام و احوال پرسی بهم گفت یه خانواده اومدن بچه شون شلوار مناسب نداره بره مدرسه, گفتم چقدر واریز کنم, گفت فکر کنم دویست سیصد بشه برای یه شلوار, گفت میرم مغازه میخرم میگم شما واریز کنی به کارت فروشنده, گفتم باشه؛
شماره کارت و داد و من رفتم پای خودپرداز و واریز کردم, بهم یواشکی گفت کاپشن و پیراهن ش هم خیلی داغونه, گفتم برو هر چی مناسب بود بخر بهم بگو واریز کنم, چند دیقه ای منتظر شدم دوباره شماره کارت بهم پیام کرد و منم واریز کردم, حدود یک میلیونی شد؛ بعد بهم زنگ زد و کلی دعام کرد که بچه و مادرش از ذوق گریه کردن و منم خوشحال شدم و ازش تشکر کردم که بهم همچین اعتمادی داشت و فرصت داد و خدا رو شکر کردم ...
از بانک اومدم بیرون, رفتم اون ور خیابون که برم خونه, گفتم برم صف اتوبوس, حساب کردم اتوبوس 2500 تومنه, شخصی 10 هزار تومن؛ گفتم ولش کن بابا وقت که دارم با اتوبوس میرم, تو ایستگاه اتوبوس که نشسته بودم, یهو حواسم رفت به کفشم, دوخت یه بخشی از کفشم شکافته شده بود, خودم نخش رو سوزونده بودم که بیشتر شکافته نشه, یه ذره هم از پشت کفشم پاره شده بود, چسب زده بودمش ولی قابل استفاده بود و خیلی پاره نشده بود ...
دقت کردین الان چپ و راست برای کربلا کاروان میره و تو ایام اربعین چندین میلیون نفر از ایران با هر وسیله ای و به ساده ترین روش ها خودشون و خیلییییی رااااحت میرسونن کربلا؟؟
یه زمانی که شاید جوونتر ها یادشون نباشه, حدود 20 سال پیش, کربلا رفتن یه امر محال بود, هیشکی باورش نمیشد راه کربلا باز بشه و من قشنگ یادمه توی مساجد یکی از دعاهای بعد از نمازا این بود که خدایا راه کربلا رو باز کن؛ و البته خدا به دست امریکا راه کربلا رو برای ما باز کرد...
چرا باور و یقین نداشته باشیم که راه قدس باز شدنیه!
راستش باز شدن راه قدس برام انقدری جذاب نیست که بدونم کی قراره راه قدس رو برای ما باز کنه
:))
سلام
با توجه به این سالهایی که اینجانب رو اینجا یا جاهای دیگه خوندین و تعاملی که با من داشتین, من رو چه جور آدمی دیدین و شناختین؟ هم الان هم قبلا...
ممنون میشم هر چی که میدونین و راحت بگید بدون هیچ حذف و اضافه ای, هر چی که هست!
اگر ملاحظه ای هم دارید لطفا نا شناس نظر بدین, ولی خواهش میکنم حتما هر چی هست حتی یک کلمه هم بگین, چه خوب چه بد, چه خیلی بد!
ممنونم
:)
+ نظرات بدون تائید نمایش داده میشه, ضمن تشکر تو این مقطع پاسخی هم به نظری نمیدم, ان شالله حمل بر بی توجهی و بی ادبی نشه.
بعدا نوشت:
از بزرگوارانی که لطف داشتن, نظر دادن واقعا ممنونم, از این به بعد هم هر کسی خواست میتونه اینجا نظرش رو بذاره, خوشحال تر میشم.
سلام
تذکر یک بزرگواری باعث شد که از الفاظ و القاب و عناوینی که تو یادداشت قبلی منتشر کردم از همه بزرگواران و عزیزان عذرخواهی کنم، دادن صفت دیاثت به مردانی که زنانشون به هر دلیلی پوشش مناسبی ندارن و خودشون رو در معرض چشمان دیگران قرار میدن واقعا درست نیست، نه اون زن ها فاسق و فاجرن نه مردانشون دیوث و بی ناموس.
شرمندم از یادداشت قبلی
همگی منو لطفا ببخشید
از بزرگواری که تذکرشون باعث تنبه من شد صمیمانه ممنونم
خدا بهتون اجر خیر بده
بی ناموس
بی غیرت
بی شرف
بی رگ
بی عرضه
بی حیا
بی شعور
بی مغز
بی صفت
بی چیز
دیوث
پفیوز
نمیدونم باید به مردهایی که زن هاشون، دختراشون، خواهراشون و مادراشون سرلخت و بی حجاب تو انظار ظاهر میشن و با پوششون چشم هر کس و ناکسی رو به سمت خودشون جلب میکنن باید بگیم بی چی؟؟
من با پتیاره های آکله که اونطور میگردن کاری ندارم چون اصلا برام ارزشی ندارن, با مرداشون کار دارم چی جوری اونا رو سوار موتور و ماشینتون میکنین و همون جور راحت باهاشون قدم میزنین حالا ماست که حیفه, باید خاک ریخت تو سر اینها و طرفداراشون با این عمق از حماقت و بلاهت و عداوت و بی شعوریشون
من نظرم رو راجع به حجاب تو این یادداشت های مرتبط عرض کردم, کاری با اعتقاد و اهمیت مساله حجاب ندارم, چون راستش خیلی مساله حجاب رو نسبت به مسائل دیگه ای که مغفول مونده مهم نمیدونم ولی با توجه به این مساله که این قضیه داره ریشه های اجتماعی و تمدنی ما رو تحت تاثیر قرار میده و بدخواهان این کشور از خائنین گرفته تا احمق ها دارن رو این قضیه بیش از هر چیزی تاکید میکنن, خب هر نقطه مغزی باید بفهمه که الان تو این مقطع حجاب یه موضوع حیثیتی و ناموسی و راهبردیه که باید حتما رعایت و دقت بشه؛ من از اون خود فروخته های نادون و به نظر من خائنی که فکر میکنن اصل یه قضیه رو ول میکنن و دنبال فرع های بی اهمیت هم هستن هم تذکر میدم آدم باشید و الا دیاثت شما کم از خیانت شما نخواهد بود.
خیلی وقته حوصله نوشتن ندارم, چیزی هم به ذهنم نمیرسه گفتم بیام یکم از خودم بگم, یا از مخاطب ها بگم, بد نیست, ها؟
فعلا 160 - 70 نفر اینجا رو دنبال میکنن, حدود 100 و خورده ای که همینجوری الکی ن, حدود 10 نفر به صورت مخفی دنبال میکنن, به غیر از اون ده نفر مخفی که قاعدتا باید بخونن فکر کنم هم حدود 10 -20 نفر دیگه هم مخاطب های جدی هستن؛ ولی اون ده نفری که مخفی دنبال میکنن رو ندید دوست دارم, هر چند میشه حدس زد کیا هستن!
من از مرداد سال 1382 وبلاگ داشتم و نوشتم؛ تو این مدت بیست سال وبلاگ نویسی, همیشه به همه نظرات پاسخ دادم, چون به نظرم حتی یه لبخند هم باید پاسخ داده بشه, حتی یک نقطه!
بی توجهی رو نوعی بی احترامی میدونم, تقریبا یادم نمیاد نظراتم رو بسته باشم, چون اگه به نظرم اگه قراره نظراتم رو ببندم بهتره برم برای خودم تو دفتر خاطراتم بنویسم نه اینجا ! واسه همینه اگه جایی نظر میذارم طرفم جواب نده یا جایی برای نظر گذاشتن نذاره یکم خوشم نمیاد و حس میکنم بهم بی احترامی شده.
اون اوایل اگه مخالفی میدیدم خب بیچاره رو له میکردم ولی تقریبا یادم نمیاد بی ادبی کرده باشم, ولی این اواخر خب سعی میکنم با آرامش و سعه صدر بیشتری برخورد کنم, هرچند واقعا بعضیا دری وری میگن و حالم رو بهم میزنن ولی خب سعی میکنم همیشه جانب ادب و احترام رو نگه دارم.
همه نظرات رو تائید میکنم و جواب میدم الا نظراتی که خب خودشون شخصی فرستادن یا بی ادبی کردن و الفاظ رکیکی استفاده کردن, چون اگر مخالف 100 درصد هم باشن ولی ادب رو رعایت کنن حتما منتشر میکنم.
اون اوایل کلی کار خلاف و روابط ناصحیح داشتم ولی الان سالهاست که پا به سن گذاشتم دیگه از اون کارا تقریبا ندارم!
چند تا وبلاگی که داشتم عناوینشون اینا بود: یک مرد, همه خواستگاری های من, و مگه میشه بی تو باشم و در دلم بود که آدم شوم ....
جالبه که هر وقت نظراتم و استدلال ها و یادداشت هام رو تو مطالب مثلا 17 سال پیش میخونم, دقیقا همین الان هم بهشون اعتقاد دارم و بلکم راسخ تر و مطمئن تر ... کمتر پیش میاد که مطلبی منتشر کرده باشم و زده باشم زیرش ولی چند تایی بوده که مثلا درست نبودن.
با خوندن مطالب خیلی قدیمیم خیلی کیف میکنم, بعضی وقت ها با پاسخی که به نظرات دادم عشق میکنم و به خودم میگم چقدر من فهمیده و پخته م و واقعا خودم رو تحسین میکنم و به خودم افتخار میکنم مثلا 22 سالگی چه مطلب عمیق و درستی رو نشر دادم و چقدر جامع و فهیمانه به موضوع نگاه کردم. کلا آدمی هستم که به خودم البته به اون بخش از کارهای خوبم همیشه افتخار کردم و الانم پز ش رو میدم.
تا این اواخر تو هر وبلاگی نظر میذاشتم ولی مدتیه که سعی میکنم از نظر دادن تو وبلاگ هایی که واقعا رو اعصابمن, وبلاگ زن های مدعی و متوقع و بی خاصیت, مردهای از زن کمتر با شخصیت های زنانه و امثال اینها وبلاگ های دری وری های عارفانه و عاشقانه, نویسنده های متوهم و روانی و خود درگیر, وبلاگ های همیشه غُر زن و ناله کن و روزانه نویس ها, اونایی که یه روز میان فرداش میرن دوباره پس فردا میان ... کمتر نظر بذارم ولی یه وقتایی باز از دستم در میره و نمیتونم خودم رو کنترل کنم ... البته یه مدتیه که کلا تو وبلاگ خانم ها نمیخوام نظری بذارم, غیر از یکی دو تا, واقعا سعی میکنم تو وبلاگ خانمها پیام نذارم.
همین؛ اگه چیزی دیگه یادم اومد بهش اضافه میکنم.
خب جا داره که از شما مخاطب عزیز و محترم تشکر کنم و بابت این سالها که من رو تحمل کردین و همراهی کردین ممنونتون باشم و اگه از حرف هام ناراحت شدین ازتون بخوام که منو ببخشین.
:)
بعدا نوشت:
نظرتون رو به مطلبی که سال 1386 منتشر کردم جلب میکنم, خاطرتون میاد سریالی با عنوان میوه ممنوعه با بازی علی نصیریان و کارگردانی حسن فتحی شبکه دو تو ایام ماه مبارک پخش کرد, یه مطلب تو نقد اون سریال نوشتم نمیدونم این یادداشت قدیمی رو میتونین ببینین یا نه؟
من هر وقت این سبزه سفره هفت سین فروش ها رو میبینم ناخودآگاه یاد آدم های بی عرضه و بی خاصیتی میافتم که فقط مفت خوری و حاضری خوری و از زندگی یاد گرفتن، یاد به اصطلاح کودسازهایی میافتم که تنها هنرشون بزک کردن خودشون و ادا اطوار داشتنه