دیروز دوباره زن همسایه با شوهرش دعوا راه انداخت، جیغ و داد و شکستن وسایل و در اومدن صدای شوهره که تقریبا هیچ وقت صداش در نمیومد... این وسط بچه هاش التماس میکردن به باباش که تو رو خدا دعوا نکن، صدای جیغ و گریه بچه ها به وضوح شنیده میشد و من مثل دختر بچه ها این ور دیوار فقط اشک میریختم ...

 

شب خوابم نبرد،‌ بی بهانه اشک میریختم،‌ همش دلتنگ بابام بودم؛ نصفه شب شبکه دو یه فیلم سینمایی گذاشت به اسم کفش های‌آهنی، یه فیلم روسی راجع به جدا کردن یه بچه از پدرش، توسط مادربزرگ مادری و دادگاه و کارشناسانی که همه زن بودن و به ناحق پدری رو از فرزندش جدا کردن، من با دیدن این فیلم هم فقط اشک میریختم...(جالبه روزش هم فیلم خانم دات فایر رو دیدم که مردی مجبور شده برای دیدن و بودن کنار بچه هاش خودش رو در نقش یک پیرزن پرستار جا بزنه ...)

 

دلم برای اون بچه ها میسوزه که به خاطر خودخواهی و حماقتهای برخی والدین، یا قوانین احمقانه حضانت عذاب و سختی میکشن و نمیتونن از زندگیشون اونجور که باید لذت ببرن.