شام و که دادن رفتم بیرون هوا بخورم، از دور باهام سلام علیک کرد، منم با اشاره سر و لب جوابش رو دادم، اشاره کرد خواست بیاد جلو، با علامت دست بهش نشون دادم که حتما بیاد...
یکی از آشناها بود، عروس خاندان فلان، فکر کنم ده سالی از من بزرگتره، شاید حدود ۵۰ سالش شده، پسرش سربازیش تموم شده و یه دختر دبیرستانی داره ...
اومد و بعد از به مقدمه بهش گفتم چیه؟ حرفتو بزن چی شده!؟
گفت خسته شدم، گفتم باز با شوهرت ؟؟
گفت آره و شروع کرد کلی حرف زدن، خلاصه حرفش این بود که شوهرش بهش توجه نمیکنه و اون زن اول زندگی شوهرش نیست و هنوزم مادر و خواهر شوهره واسش مهم تر از اونن...
بهش گفتم، تو پسر داری دیگه خدا رو شکر، بیست و چند ساله داری تر و خشکش میکنی، از خودت زدی که پسرت خوب و راحت باشه، کلی واسه اینکه سربازی جایی که دوست داری بیافته به آب و آتیش زدی، پولاتو خرج نکردی جمع کردی که خونه و ماشین واسه پسرت بخری و چه شبها و روزهایی جون و توجه و عشق براش خرج نکردی، درسته؟؟
با سر تائید کرد، گفتم حالا پسرت یهو با یه دختری آشنا شه ازدواج کنه، دختری که مطلقا هییییییییییییچ تلاش و زحمتی برای پسرت تکشیده، بید قاپ پسرت بدزده و تو خونه تو و ماشین تو زندگی کنه و اون بشه نفر اول زندگی پسرت و کلا تو رو بذاره کنار بهش نمیگی نمک نشناس، نمیگی حیف من که جون دادم بارم رسوندم بدم یه بی لیاقت حاضری خور و یه دهن کجی هم برای من بکنه!!!!
چرا توقع داری یه مرد عاقل و سالم و با شعور مادرش بشه زن چندم ش اون وقت زن ش باشه زن اول زندگیش؟؟ کجا این کار شرافتمندانه است، کجا اینکار عاقلانه است، ها؟؟؟ که تو توقع داری شوهرت باهات اینطور باشه ؟؟؟؟
هیچی نگفت بازم چند دیقه ای حرف زدیم شوهرش بهش زنگ زد و رفته بود ماشین و بیاره و اینم رفت که سوار ماشین بشه، موقع سوار شدنم از باب تشکر یه سری تکون داد و شبش بهم پیام داد ممنونم، یکم آروم شدم.
ولی خب شوهرش میتونه یجوری باهاش برخورد کنه زنش احساس خلا نکنه، چون بالاخره تنها همدمش شوهرشه خب قاعدتا