سلام 

 

از پایانه سلام فرودگاه امام شروع شد...

 

من واقعا دلم کربلا نمیخواست, یک بار رفته بودم و هیچ تصویر خوش و خرمی از کربلا و نجف نداشتم, کلا به لحاظ اعتقادی هم قائل به برخی اعتقاداتی که رایج هست نیستم؛

اما این سری... خیلی چسبید....!

 

به محض رسیدن به هتل, ساک ها رو گذاشتم تو اتاق و بدو بدو رفتم سرخاک حضرت علی علیه السلام, به پسرم که از من پرسید اینجا کجاست گفتم اینجا سر خاک بابای بابای بابای بابای بابای بابای بابای ... حاجی باباست! بیا براشون فاتحه و یاسین بخونیم. کربلا هم همینطور سرخاک امام حسین و حضرت عباس علیهما السلام ... گفتم این دو نفر پسرای حضرت علی هستن.

 

قبلا بگیر و ببند خیلی بود, گوشی نمیتونستی ببری, کفشداری یا همون کشوانیه هم انقدر شلوغ بود کل وقتت باید تو صف میبودی, اما این سری به نسبت خیلی بهتر بود, تو نجف که خلوت تر بود, ولی کربلا به جای باب الشهدا که همیشه شلوغ بود و نمیدونم چرا, شاید چند متر اون ور تر باب قاضی الحاجات هیییشکی صف کفشداری وای نمیستاد و تازه دو تا سرویس بهداشتی همون دم در داشت که فکر کنم خود خادما هم نمیدونستن همچین جایی هست, و این برای منی که دیقه به دیقه باید بچه رو میبردم دست به آب خیلی خوب و راحت بود.

 

اشتهام دو برابر شده بود, عین چی میخوردما ...

 

به نظرم چند ساعتی که تو بازار گشتیم جزو وقتهایی بود که تلف شد و حیف اون وقت ها که میتونستم زیر قبه امام حسین همینجوری الکی بشینم!

 

از مغازه طباطبایی ها انتهای خیابون سدره المنتهی نزدیک مقام امام زمان چند تا مهر گرفتم, صفی بود و هر کسی ده تا بیشتر نمیتونست برداره, اون مهرها رو رایگان توزیع میکنن, و 10 تا تسبیحی که متبرک ش کردم به ضریح حضرت عباس و امام حسین, و دیگه هیچی نخریدیم, چون واقعا اولا نبود, دوما حیف بود وقتت رو تلف کنی بری بگردی چهار تا جنس بنجل بخری بیاری, قرار شد بریم شاه عبدالعظیم ازونجا خرید کنیم! (یکی از اعصاب خوردی هایی که من دارم اینه که چرا باید دغدغه این تو ذهنم باشه که برای هر کسی باید کادو و سوغاتی بیارم, نفری یه مهر تبرکی بدیم بسه دیگه, نه بیارن نه توقع آوردن داشته باشن)

 

سامرا و کاظمین هول هولکی و نصفه شبی رفتیم زیارت, اصلا نچسبید, یعنی آدم میره زیارت باید یه چند ساعت فقط الکی بشینه تو فضای مرقد و الا بری سوک سوک کنی و دو رکعت نماز تند تندی بخونی که ارزش نداره و حال نمیده که, ولی چاره ای نبود و قاعده کاروان این بود.

 

این اولین سفری بود که دلم نمیخواست برگردم خونه... خسته نشده بودم, هر چند واقعا خسته کننده بود, واقعا امکانات هتل و سفر چنگی به دل نمیزد, واقعا نظافت نبود, واقعا آسایش به معنای عام اون وجود نداشت ولی آرااااااامشی داشت که نگو و نپرس!

 

برای همه تون دعا کردم, برای همه آدم های توی زمین از حضرت آدم تااا آخرین مخلوق دعا کردم, برای رفع گرفتاری و برآورده به خیر شدن حاجات همه آدم های دنبا دعا کردم, خیلی مرحوم پدرم به چشمم میومدن, همه ش با دیدن پیرمردها حس میکردم این چقدر شبیه بابامه ... جای همه تون خالی بود, واقعا خوش به سعادت من, خیلی بهم چسبید, خیلی زیاد, خدا کنه این لذت رو همه تون بچشید.

 

همه زیارت نامه میخوندن ولی من هیچ وقت زیارت نامه نخوندم, همه ش یه قرآن بر میداشتم و یه صفحه ای رو همینجوری تا هر جاش که حوصله م میشد میخوندم, نمیدونم چه حکمتی بود, هر بار یه آیه میومد که توش سلام داشت, شبیه این آیه که چند بار اومد ادخلوها بسلام آمنین!