ساعت حدودای 9 شب بود, تلفنم زنگ خورد, دختر یکی از اقوام نزدیکمون بود, گوشی رو جواب دادم, دیدم با گریه و عصبانیت میگه پاشو بیا اینجا و قطع کرد ...

 

منم که فهمیدم دوباره با شوهرش دعوا کرده, از خونه خدافظی کردم و گفتم شب اونجا میخوابم و صبح از اونجا میرم سرکار, تو ماشین هم همیشه لباس خونگی دارم و تو راه هم چند بار گرفتم که یه وقت زد و خورد شدیدی نکنن...

 

خونه اون ور شهر بود و من چهل دیقه ای تو راه بودم, رسیدم زنگ زدم در باز شد, رفتم جلوی در واحد دیدم دختره افتاده یه گوشه, موها کنده شده, صورت مشت خورده, تمام خونه پر از شیشه خورده و مرده با لباس پاره و چنگ رو دست و صورت یه گوشه نشسته...

بدون اینکه چیزی بگم, دیدم دختره از حال رفته گفتم, خطرناک نباشه زنگ زدم اورژانس, اومدن و یه تزریق کردن و نفس ش بالا اومد و ازشون خواهش کردم که برن و رفتن ... به شوهرش گفتم برو بیرون, اونم رفت...

 

یکم شونه های دختره رو مالش دادم که سر حال بیاد یه آب قند درست کردم که جون بگیره بشینه ...

چند دیقه بعد هم رفتم در باز کردم و از پشت در شوهرش اومد تو ...

گفتم میخواین چیکار کنین؟؟

دختره گفت باید طلاق بگیرم, گفتم باشه فردا میریم محضر ... جفتشون انتظار داشتن یه مقاومتی بکنم و یکم نصیحتشون کنم, منم نامردی نکردم و بدون هیچ مقاومتی گفتم باشه صبح که شد باهم میریم دادگاه یا محضر هر جا که طلاق میدن میریم طلاق میگیریم!

 

جفتشون کوفته و خسته بودن, همه عصبانیت و خشمشون رو تخلیه کرده بودن, انقدر موهای دختره رو کشیده بود که سرش درد میکرد تمام دست و بال پسره هم زخم و زیلی بود و ...

 

فردا صبح برام صبحونه آماده کردن و من رفتم سرکار ...

 

+ این زندگی اختلافات زیادی داشت, هرچند اشتراکات فراوانی هم داشت, ولی یه حسن بزرگ داشت و اون اینکه دختره از جانب خانواده ش خیالش راحت نبود و مطمئن به پشت گرمی خانواده ش نبود, یکی از مهمترین عوامل طلاق و فروپاشی زندگی ها اینه که عروس خانم با کوچیک ترین تشر و اختلاف و حتی کتک کاری ای بره سمت خانواده شو خانواده ش از اون حمایت کنن, مطمئن باشن این حمایت خانواده ها خیانت بزرگی برای اون دختر به حساب خواهد اومد.