شاید بیست سی سال پیش یه برنامه بود، تقریبا یه چیزی تو مایه های هزار راه نرفته، یادمه یه مردِ کارخونه دار، زار زار گریه میکرد که زندگیشو به دست خودش نابود کرده، یه زن کدبانو و خوب داشت ولی خب منشی ش با حیله های زنانه ازش دلبری کرده بود و زندگیش کلا از هم پاشیده بود ...

قشنگ یادمه میگفت همیشه همه کت شلوارام اتوکشیده تو کمد بود، همیشه عطر و بوی غذا تو خونه مون بود، همه چی سرجاش و تر تمیز بودن، بچه ها مرتب و سر به راه ... خونه م گرم بود، ولی من گند زدم به همش و الان هیچی سر جاش نیست ...

 

باور کنین با گذشت این همه سال، هنوز من قشنگ اشک ریختن و پشیمونی و تو چهره اون مرد یادمه

 

به تجربه برام ثابت شده یکی از بزرگترین اشتباهاتی که آقایون در تو زندگیشون میکنن، اینه که فکر میکنن مرغ همسایه غازه؛ در حالی که ... اونچه که خودشون خوبش رو دارن از بیگانه تمنا میکنن

 

:(