جمعه صبح زود، قرار هر هفته مون بود که بریم سر مزار مرحوم پدرم، از خونه خودم رفتم خونه حاج خانوم که باهم بریم، همشیره در بهتی موقع اومدن تو، منو نگاه کردن ولی چیزی نگفتن، تلویزیون روشن بود، شبکه خبر ...

درست میدیدم؟؟!! ماتم برده بود ...

تمام مسیر تا بهشت زهرا، اشک سرازیر بود... نفهمیدم چطور برای پدرم یاسین و الرحمن خوندم ...

عیال چندین بار گفت، تو برای مرحوم پدرت انقدر بیتابی نکردی ... و من چیزی نمیتونستم بگم ...

شب گفتن از مشهد قراره جنازه رو بیارن مصلا، بعد از کار رفتم مصلا، تا حدودای 11 اینا هم اونجا بودم ولی نیومد، معلوم بود نمیرسه بیارنش ...

شب خسته و کوفته رسیدم خونه، تو کل عمرم اونقدر که تو مصلا شعار دادم، شعار نداده بودم، صدام خسته و تکیده و غم آلود بود ...

خوابیدم تا صبح زود پاشم.


ساعت 5.30 بود فک کنم بعد از نماز پا شدیم رفتم با همشیره راه افتادیم ... سوار مترو شدیم... ایستگاه انقلاب بسته بود ... چهاراره ولیعصر پیاده شدیم ...

از چهار راه ولیعصر خودم رو رسوندم به دانشگاه تهران، رسیدم تو سایه بون دانشگاه ... 

دخترش حرف زد، یکی از حماس حرف زد و گفت شهید قدس و ...


نماز شروع شد... مگه اشک امان میداد....

اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا ...

میلیونها شونه بود که با گفتنش میلرزید و اشک بود که سرازیر بود ...

همین الانم شونه هام میلرزه و اشک سرازیره ...

تو فشار جمعیتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم از هر راهی میرفتم که نزدیک تابوت ها باشم ...


تا میدون آزادی رفتم...

و چه غروب غم انگیزی بود وقتی از میدان آزادی رفتن

 

و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...

 

دیشب از زور اشک و آه، خوابم نمیبرد، همش به خودم میگفتم کسی نیست بهم تسلیت بگه!!