ما یه رادیو ضبط سونی داشتیم(داریم) و چند تا نوار کاست سونی، هر وقت به این آهنگ عباس قادری بر میخوردم، من از خودم تعریف میکردم و میگفتم من همونم که مثلا فلان کار و انجام دادم یا ...

چند روزه هی فکرم به گذشته ها میره و خاطراتی رو مرور میکنم که برای خودم خیلی جالبن!

 

من همونم که:

 

  • وقتی شیش سالم بود، عاشق شیرین بودم، شیرین از من یک سال بزرگتر بود ولی قدش کوتاه تر بود، من همش بهش میگفتم تو کوتاه تری من از تو بزرگترم!
  • همیشه فیزیک چهار سال آخر دبیرستان به خاطر سختیش و اینکه بیشتر از 80 درصد میافتادن، برای اینکه نبرن رو نمودار، دوبار برگزار میشد، من اولین بار که امتحان دادم بیست شدم، معلممون گفته بود هر کی بیست بشه بهش یه سکه میدم، هنوزم که هنوزم سکه میبینم یاد اون سکه ای میافتم که قرار بود بهم بده و نداد ... 
  • لحظه تحویل سال 1383 زیر طیاره، داشتیم تایرهواپیما عوض میکردم که سال تحویل شد.
  • سال 1381 بود، طبقه دوم دانشکده یه سالن کامپیوتر بود، اولین پست وبلاگم رو تو پرشین بلاگ اونجا ثبت کردم، جالب اینکه کیبردش فارسی نداشت از یکی خواستم برام تایپ کنه!
  • سخت ترین روزهای عمرم بعد از این سوختگی اخیر مربوط به سال 1391 بود که اون قاضی فلان فلان شده رو راضی کنم خونه از مستثنیات دینه و نمیتونه ضبطش کنه.
  • مرحوم پدرم را با دست خودم تو قبر گذاشتم و... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
  • تنها کتاب داستانی که خوندم، بی سرپرستانِ قدسی نصیری بوده، اونم به نصفش که رسیدم گذاشتمش کنار؛ اساسا فکر میکنم کتاب داستان و رمان خوندن ذهن رو دچار تدخین، تداخل و تخیل نابخردانه ای میکنه که رو دیدگاه و شخصیت فرد میتونه اثر سوء بذاره.