محله ما، از یک خیابون فرعی که چند تا کوچه به صورت موازی بهش وصلن تشکیل شده؛ به صورتی که سر کوچه ها به خیابونه میخوره و ته کوچه ها به اتوبان، البته از انتها همه کوچه ها به هم راه دارن، به خاطر همین خیلی دنجن و کم رفت و آمد ...

 

خیلی وقت ها که عصرها از سرکار بر میگردم یا دم دمای غروب که میرم برای پیاده روی میبینم ماشین های غریبه ای که پارکن و تو کار لب و لوچه و دل قلوه همن، البته دیدم شیشه ها هم بخار کرده و ...

 

بیشتر موقع ها یاد کارهای خودم میافتم ولی دیگه هیچ میل و جذابیتی برام نداره، هرچند خیلی دلم میخواد اینا رو به اونا هم بگم که تهش هیچی نیست جز دهنی و دستمالی شدن .

 

الان که نه توانشو دارم، نه حوصله شو و نه انگیزه شو، ازون کارا ایراد میگیرم و هر بار یاد این شعر میافتم که:

در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است

ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار.

 

پرهیزکاری نصفه و نیمه این روزها از برخی کارها ثمره ناتوانی و بی میلی این روزهاست نه چیز دیگه!