سلام
خیلی وقت بود مراجعه حضوری نمیرفتم و بیشتر تلفنی کار میکردم ولی به اصرار مسئول دفتر گفتن خانوادگیه خود خانم دکتر خانوادگی کار نمیکنه, اعصابش نمیکشه شما بیا منم رفتم...
یه زن و شوهر جا افتاده بودن، مرده خیلی آروم بود ولی معلوم بود خسته است و ناامید، اما زنه هنوز داشت دست و پا میزد و عصبانی و طلب کار بود ...
دیدم زنه نمیتونه بشینه ازش پرسیدم خانم برای چی اومدین اینجا ....
شروع کرد به آه و ناله کردن، گفت بهم توجه نمیکنه، همه ش با خانوادشه، بهم احترام نمیذاره، زندگیمون سرده، دونفری جایی نمیریم ... یه دونه بچه داریم تو کارا بهم کمک نمیکنه و ازین حرفایی که معمولا خانم ها میگن ....
خیلی منتظر بودم زنه تموم کنه ببینم مرده چی میگه، بالاخره تموم شد و ازش پرسیدم جناب شما بگید، گفت من حرفی ندارم، من که نخواستم بیام ایشون میخواستن ... بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره قفل دهن ش باز شد و شروع کرد به حرف زدن ... خیلی جالب بود، خلاصه ای از یک ساعت حرف هاش رو مینویسم ...
گفت آقای دکتر، من با یه مثال شروع میکنم، مثلا یک کیلو برنج رو به طور معمول برای چهار نفر استفاده میکنن، یه کدبانو میتونه این میزان برنج رو برای ۶ نفر استفاده کنه، این خانم این میزان برنج رو برای دونفر هم نمیتونه به با بیاره، نه اینکه بلد نباشه ها بلده نمیخواد انجام بده، فکر میکنه اگه دوبرابر یه چیزی و مصرف کنه بهتره، ذره ای هنر و سلیقه نداره، فقط بلده همه چیز و چند برابر قیمت معمول انجام بده، نقطه اوپتیموم این آدم یعنی مینیموم همه دنیا، میریم جایی محاله ممکنه نفر آخر بیرون نیاد...
آنقدر بیشعوره همین دیشب میبینه من خوابم ساعت ۱۲ شب تازه ماشین لباس شویی رو کار میندازه ، چرا چون صبح تا ۱۱ عین خرس میخوابه و بیست و چهاری گوشی دستشه و کل روز یا درازه یا خوابه یا پای موبایل یا گوشی در حال گزارش دادن.
عین مادرشه، به باباش احترام نمیذاره یه سور زده به مامانش تو بی احترامی، سه نفر آدمیم به جای اینکه مثلا تیکه خوب غذا یا میوه رو برای من بیاره میده به بچه و واسه من مونده اون خوراکی رو میاره ...
به من قبل از ازدواج قول داده بود بچه هر چند تا بیشتر بهتر، بعد از ازدواج زده زیرش اون یه دونه رو هم آورده که فقط بگه من آوردم، همممممه کاراش حداقلیه، میگم این بچه برادر خواهر میخواد با خودخواهی و لجاجت میگه من آمادگی شو ندارم...
ما الان چند ماهه باهم هیچ رابطه ای نداریم، علی رغم اینکه چند بار خواستم فقط ادا درآورده و ماه هاست جامون رو از هم جدا کردیم، اون با بچه میخوابه منم تنها ...
من هررر چی میگم فقط بلده بپره بهم و جواب بده ...
الان من سالهاست هیچ حرفی باهاش ندارم چون فهمیدم یه خودخواه و لجبازه، فقط تو خودم میریزم چون حوصله دعوا باهاش و ندارم
ببینین آقای دکتر این آدم یه بیشعور مطلقه، من اگه با گاو هم زندگی میکردم یه نفعی داشت واسم ، این آدم نه اندازه گاو میفهمه نه فایده ای داره
این وسط هم زنش فقط میپرید وسط حرفاش و همه مسائل رو یا تکذیب میکرد یا یه چیزی میگفت علیه شوهره، مثلا شوهره گفت شب منو از خواب بیدار کرده با صدای رختشویی برگشت با تندی گفت تو هر شب میشینی فیلمای خاک برسری نگاه میکنی چطور بیدار میمونی !
مرده آخرش گفت ببین آقای مشاور، حرف زدن با این آدم احمقانه ترین کار عالمه، چون نه چیزی میفهمه، نه چیزی و قبول میکنه .... بعدش هیچی نگفت و پاشد رفت بیرون .
من موندم و زنه، یه چند دقیقه ای سکوت بود و بعد زنه شروع کرد گفت دیدین آقای دکتر چطور باهام حرف میزنه جلوی همه اینطوره ...
بهش گفتم از اولم اینطور بود، گفت نه، گفتم چیشد اینطور شد گفت نمیدونم ...
من حرف دیگه ای نزدم ، گفتم شما خودت برو با مشاور خانم مرکز صحبت کن، من باید یکی دو جلسه خصوصی با آقا صحبت کنم، نیازی نیست حضوری همون تلفنی کفایت میکنه، پا شد رفت.
امروز صبح دیدم یه پیام اومد من فلانی هستم فرموده بودین تماس بگیرم گفتم ساعت ۱۱ تماس بگیرید، زنگ زد، بعد از حال احوال ازم بابت رفتارش عذرخواهی کرد ... بهش فقط گفتم چاره ای نداره فقط باید صبر کنی و خودت رو با یه کاری فعالیتی درگیر و مشغول کن و نذار دخترت رو شبیه خودش بار بیاره خیلی با دخترت وقت بذار تا عین مادرش نشه هرچند خیلی سخته، چون قطعا ازین مادر، دختری خواهد اومد که با دامادت همین کار و میکنه که با تو کرده ...
بهم گفت من اوایل میدیدم پدر زنم اصلا مورد احترام و توجه مادر زنم نیست ولی باور نمیکردم خودمم همون سرانجامی رو تجربه کنم که پدر زنم کشیده ...
بهش گفتم متاسفانه خیلی درسته، پدر زن شما دورنمای خود شماست، اینو خیلی ها تا تجربه نکنن نخواهند فهمید.