دیروز تو اتاقم تو محل کار با هیشکی حرف نمیزدم فقط تو گوشم یا عبدالباسط میخوند یا فیلم هایی از شهدا بود ...

اصلا نمیتونستم حرف بزنم و فقط گریه میکردم...

 

یکی از همکارهای اتاق بغلیم به همکار کناریم تو راهرو میگفت مگه باباش مرده اینطوری گریه میکنه...

 

میخواستم برم بهش بگم, آره بابام مرده!

 

این چهارتا عزیزی که بیشتر شناخته شدن, هر کدومشون تو جای خودشون بهترین بودن, دلم سوخته, سینه م جایی نداره و میخوام از این حال در بیام, فردا تشییع جنازه شاید کمی سبک ترم کنه ولی اشتباه میکنم, مگه الان یاد حاج قاسم میافتم دلم تنگ نمیشه, مگه بابام و میبینم دلم براش پر نمیزنه ...

 

من صاحب عزام, ما صاحب عزاییم باید به ما تسلیت بگن