دیشب مثل سالهای گذشته، رفتیم پشت بوم آتش درست کردیم و کنار آتش گرم شدیم و آجیل خوردیم و کباب تو آتش زدیم و عکس انداختیم و خوش و خرم برگشتیم خونه هامون.

صدای انفجارهای مهیبی میومد، درسته میترسیدیم ولی خیالمون راحت بود که فقط صداست ...

 

اما دیشب تو غزه تو صف های گرفتن غذا از انفجار فقط صداش به گوش نمیرسید، بلکه همون صف ها منفجر میشدن ...

یا اینکه بچه های غزه بال مرغ نداشتن تو آتش کباب کنن، فقط تنِ خسته و رنجورشون رو با آتش زدن تکه های وسایل زندگی ویران شدنشون گرم میکردن...

 

و آخر اینکه خیلی دیشب به این فکر کردم که سرخی خونهایی که در غزه به زمین میریزه از ماست ...