وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم فکر کنم 5 یا 6 سالم که بود, قشنگ یادمه به خودم میگفتم که ببین الان بچه ای هرررر کاری دوست داری میتونی بکنی و خیلی خوبه و خوش میگذره, بعدا که بزرگ شدی خیلی کارا نمیتونی بکنی و خیلی چیزا برات سخت میشه ... قشنگ این فکر اون سالها رو یادمه و الان که بزرگ شدم واقعا به این باور رسیدم که کاش همون بچه میموندم و این همه چیز نمیدیدم ...

 

نمیدونم چقدر باورپذیره و این حرف رو قبول دارین, اینکه این دنیا با همه وسعت خودش یه جای تنگ و بی مقداره که جز غم و ناراحتی چیزی با خودش نداره, گشنته میخوری دلت سنگین میشه, پول نداری پول دار میشی همه فکرت مشغول میشه, زن نداری زن میگیری بلای جونت میشه و... تا میای لذت بچه تو ببری بزرگ میشه دردسرهاش شروع میشه, تا میای کنار پدر مادرت باشی میبینی داری از دستشون میدی و ...

 

یعنی خاک بر سر این دنیا که هیچ چی نداره, هر چیزی هم که داره کوفتت نکنه بهت نمیده!

 

+ بعضی وقت ها یه چیزی تو دلت میگذره که به هیشکی نمیتونی بگی, چون هیشکی نمیتونه بفهمه چی میگی! درست عین دیروز وقتی تو بهشت زهرا سر مزار پدر عزیزترین آدم زندگیم رفتم و نتونستم جلو برم, چون نباید جلو میرفتم ... :((

 

++ 70 روز از جنگ غزه میگذره, اونا روزی چند صد نفر میکشن, یا یه بمب یه برج مسکونی رو یکهو میارن پائین اینا دلخوشن یه خمپاره زدن به یه خونه ویلایی چند تا آجر خونه ش رو تخریب کرده و رعب و وحشت ایجاد کرده, هر چند اون همه بمب های امریکایی رعب و وحشتی در دل فلسطینی ها ایجاد نمیکنه البته!