بچه که بودم تابستونا میرفتیم خونه داییم تو شهرستان یکی دو هفته ای اونجا میموندیم, مرحوم پدرم برامون بلیط اتوبوس میگرفت مارو میرسوند خودشون بر میگشتن و ...
چند وقته با خودم میگم بابام اون دو هفته خیلی سخته ش میشده که هیشکی نبوده باهاشون باشه, تنها بودن ... :(
من خیلی به بابام بد کردم, خیلی خیلی رفتارم با پدرم بد بود, همیشه باهاشون دعوا میکردم و تقریبا یه لجاجت خاصی با پدرم داشتم, هیچ وقت با اینکه سرشار از علاقه و وابستگی به ایشون بودم رفتار مناسب و مهربانانه ای با ایشون نداشتم ... بد حرف میزدم, تند جواب میدادم و احترامشون رو نگه نمیداشتم, تا 10 شب سرکار بودم و کمتر پیششون بودم, دکتر بردنم با غر و دعوا و داد بود واین اواخر حموم بردنشون هم با داد و بیداد بود ... (خاک بر سرم :(((( )
یه بخش از این دلتنگی و اشک هایی که گاه و بیگاه و تقریبا هر روز دارم برای عذاب وجدانیه که نسبت به رفتار خودم با پدرم داشتم ...
اصلا نمیتونم خودم رو ببخشم که چرا با بابام رفتار خوبی نداشتم, الان تقریبا 6 ساله از دستشون دادم ولی روزی نیست که بغض نکنم, دلتنگشون نشم و اشکم سرازیر نشه ... :((((
حالم اصلا خوب نیست ...
از طرفشون خیرات بدید، ازشون بخواید که ببخشنتون. کارهای خوب خالصانه بکنید و ثوابشو به ایشون هدیه بدید.