من خیلی اهل فیلم دیدن نیستم، چند سال پیش یه فیلمی دستم رسید به اسم ماوی ماوی، بازیگرش ابراهیم خواننده ترکیه بود، یه داستان عاشقانه که یه پسر روستایی عاشق دختر شهری میشه و بعد دختره سرکارش میذاره و پسره بهش بر میخوره و بعد از اتفاقاتی دختره عاشق پسره میشه ولی دیگه دیر شده و پسره با یه دختر از دهات خودشون عقد میکنه ...

 

لحظه بله گفتن ابراهیم دختره میرسه و اون لحظه بسیار دردناکه، اولین بار که با عیال این فیلم رو میدیدم عین ابر بهار اشک میریختم... عیال خیلی شاکی شد که چرا گریه کردی ... و من بهش جواب دادم دلم برای بابام تنگ شد ...

 

عیال هنوزم بعد از این همه سال باور نداره که من دلم برای مرحوم پدرم تنگ شده باشه و همیشه ازم میپرسن که کسی و دوست داشتی مجبور بودی منو بگیری و از این حرفا ... منم که همیشه میگم کلی بودن که دوست داشتن من شوهرشون باشم ولی من محل آهو بهشون نمیدادم ...:))) اما مگه باور میکنه؟؟

ولی خودم باورم میشه؛ هر صحنه احساسی و عاشقانه ای که میبینم یاد مرحوم پدرم میافتم حتی عاشقانه قدم زدنای دختر پسرا تو خیابون رو ...

 

میخوام بگم تو این سن دیگه رمق و میلی به کشش های عاشقانه متداول ندارم و در دلم آتشیست از علاقه به پدرم ... عشق یا حسرت نمیدونم، پدری که باهاشون رفتار خوبی نداشتم، رابطه خوبی نداشتم و شاید این علاقه بخشی از عذاب وجدانم نسبت به رفتارهام باشه ... ساعت ها کار میکردم شب ها ساعت ده میومدم خونه و ...ازشون دور بودم ، نرفتم پیششون بشینم باهاشون حرف بزنم و ... همه این حسرتها نمیدونم چیه مهم نیست اسمش چیه، مهم اینه که من دلتنگم ... خیلی زیاد!

 

+ تمام ترانه های عاشقانه منو یاد تو میندازه بابا جونم

کجایی کجایی دلم هواتو کرده...

تورو تا نبینم خوب نمیشه حالم