دیشب وقتی داشتم با بچه ها بازی میکردم، یهو افتادم روی دستم و آرنجم خیلی درد گرفت ...

تو سن ما باید مراقب استخوان هامون باشیم و عین بچه ها ورجه وورجه نکنیم (کی گوش میده !!)

 

با دستم آرنجم و گرفتم و به خودم پیچیدم ...پسرم وقتی دید آسیب دیدم کنارم ایستاد و نگاهم کرد ... اخه همیشه اون دردش میگیره و همیشه ما بوس بارونش میکنیم تا دردش خوب شه ...

 

یهو چنان زدم زیر گریه که بچه، مات و مبهوت مونده بود باباش داره بازی در میاره یا ...

 

یهو دلم برای بابام تنگ شد ... خیلی زیاد تنگ شد که وقتی جاییم درد میکرد با اون دستای پدرونه ش منو نوازش کنه و دردش تسکین پیدا کنه ...

 

تا باباها زنده ن ازشون استفاده کنیم،‌ حیفه وقتمون رو با غیر از خانوادمون بگذرونیم! واقعا حیفه...