پریشب رفته بودیم خونه آقای داماد، عیال میدونه من از غدیر و عیدی ای که مرسومه اصلا خوشم نمیاد، به اصرارش که از پسرمون عیدی بگیرن با آمادگی رفتیم...

 

تو راه مطلع شدیم که آقای داماد به دختره زنگ زده و حرفاشو زده و انگار دوباره شروع کردن ...

 

رفتیم نشستیم خونه و دیدم داماد و مادر و خواهرهاش رفتن تو اتاق و دو سه ساعتی در حال مذاکره بودن، بیرون که اومدن هم هیچی نگفتن ...

 

از ظواهر امر پیداست دوباره شروع کردن و قرار مدار گذاشتن 

 

مردی که عقلش رو بده دست زن، واقعا عاقبتش واویلاست به خصوص زن هایی که هیچ قوه تحلیل و تشخیصی ندارن 

 

من هم بنا رو گذاشتم رو اینکه دیگه دلسوزی نکنم و طرف بره با مامان جونش مشورت کنه و بر همون اساس تصمیم بگیره، به نظرم هر آدمی شایسته دلسوزی و مشورت دادن نیست.

 

+ خیلی سال پیش بود، تو محل کارم یه روز قرار بود بریم دادگاه بابت پرونده ای، با توجه یه اینکه کارشناس اون گزارش من بودم (گزارشی که چند سال قبل تر نوشته بودم) مقام عالی محل کارم مجبور شد منو با خودش ببره که توضیح بدم، تو راه که رفتیم سوار بشیم حضرت آقا بیان، دیدم یکی از همکارا هم جلو جلو رفت در رو برای نفر اول سازمان (6 رده از من بالاتر) باز کرد و نشست تو ماشین کنار ایشون و منم مجبور شدم برم جلو بشینم ... با خودم سوال بود این یارو برا چی اومده، موقع پیاده شدن دم مجتمع قضایی ازش پرسیدم تو برای چی اومدی، برگشت بهم گفت به عنوان کارشاس ارز !

فکر کن من با این یال و کوپالم اونجا بودم، بعد اون الف بچه رو آورده بودن بخش ارزی کار رو به قاضی توضیح بده ... منم از اون به بعد خودم رو زدم به بی سوادی و نادونی ... الان 12 13 ساله که هر الف بچه ای هر چرتی میگه من فقط سکوت میکنم و میخندم و بعد از چند سال آزمون و خطا به چیزی که من روز اول میدونستم میرسن و تازه بهش میبالن و دیگه با کسی کاری ندارم، ولی خداییش دلم برای این پسره سوخت، اگه میدونستم انقدر احمقه که با مشوره یه زن میره زندگیشو به فنا میده که پشست دستمو داغ میذاشتم بهش مشورت بدم و خودم رو بده کنم!