ما معمولا سفرهای طولانی میریم و بیشتر از اینکه به فکر مقصد باشیم از مسیر لذت میبریم، امسال که کرونا اومد و الا قرار بود از عید فطر تا نیمه خرداد بریم سفر که نشد، یادمه پارسال تو مسیرمون که شمال غرب گردی بود، یه روز تو سواحل رضوانشهر همینطوری نشسته بودم که لذت ببرم از صدای دریا، یه آن چشمم به یه پراید خورد که درش باز بود و ظاهرا جلوش زیرانداز انداخته بودن و یکی دو تا زن با یه مرد و یکی دو تا بچه داشتن آب تنی میکردن، زنه با لباس بود، موقعی که آب بازیشون تموم شد یهو زنه اومد پشت در که لباس عوض کنه، جوری بود که خودش من رو نمیدید ولی من میتونستم ببینمش، من اینجور موقع ها خیلی سعی میکنم نگاهم رو بردارم چون زشته، درست نیست آدم زن مردم رو دید بزنه، من خودم دوست ندارم یه وقت خانوادم تو موقعیتی باشن که کسی امکان دیدنشون رو داشته باشه هیزی کنه و ...

 

بگذریم من یه سفیدی پا دیدم، فاصله م خیلی زیاد بود شاید صد صد و پنجاه متری میشد؛ 

 

یهو یه کرمی افتاد تو دلم که برم زنه رو از نزدیک ببینم، یه چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم بالاخره با این توجیه که میخوام برم کنار ساحل قدم بزنم رفتم سمتشون ... 

 

چشمتون روز بد نبینه، یه پیر زن رشتی کریه المنظری بود، که حالم رو از خودم بهم زد، یعنی به خودم فحش میدادم که به خاطر این زینکه زشته بد ترکیب آمار خودت رو خراب کردی !!؟؟ خاک بر سرت!

 

فرداش مسیر رو ادامه دادیم فکر کنم رفتیم سمت صومعه سرا، یه جایی بود الان یادم نیست... فکر کنم یه جاده کوهستانی سمت ماسال بود، تمام راه چشمم داشت میسوخت جوری که نتونستم رانندگی کنم و مجبور شدم برم از داروخونه دو تا قطره استریل چشمی بگیرم، داروخونه چیه گفت احتمالا عفونت کرده باید چند روزی بریزی!

 

غروبش رسیدیم همون جاده کوهستانی تو ماسال یه اسم عجیب غریبی داشت، اولوسفلنگی مولوسفلنگی یه چیزی تو همین مایه ها، یه کلبه چوبی بالای درخت کرایه کردیم وسایل رو چیدیم که ناهار و عصرونه بخوریم، داشتم میرفتم پایین دستامو بشورم یهو پام لیز خورد و گیر کرد بین دو تا پله فلزی ....

 

یه دو لیتری ازم خون رفت و نتیجه بعد از کلی گشتن تو بیمارستان های مختلف شهر های اطراف گیر یه دکتر از خدا بی خبر افتادیم که هشت تا بخیه زد به پام(از خدا بی خبر بودن رو برای اون میگم که مرتیکه رشتی بی همه چیز برای 8 تا بخیه سه برابر نرخی که باید میگرفت گرفت اونم تو یه مطب کثیف و آلوده!)

 

بگذریم، شب شده بود که دوباره برگشتیم همون کلبه این سری با عصای زیر بغلی و چشمایی که داشت میسوخت و باز نمیشد ...

 

همیشه سر خاک مرحوم پدرم یاسین که میخونم، این آیه ش خیلی برام جالب تره:

الْیوْمَ نَخْتِمُ عَلی‏ أَفْواهِهِمْ وَ تُکَلِّمُنا أَیدیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یکْسِبُونَ