۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

بفهمیم چی چی میگیم!

گفتند اعتیاد جرم نیست, بیماری است!

پارک ها پر شد از مواد فروش و خیابون ها از معتاد و پلیس هم نتونست کاری کنه

 

گفتند فرزند کمتر زندگی بهتر, بعد از چند سال تازه فهمیدن جمعیت داره به سمتی میره که رشدش منفی میشه و چند سال دیگه بحران سالمندی خواهیم داشت.

 

گفتند پلنگ ایرانی را نجات بدیم, کلی جاسوس اومد ایران به بهانه محیط زیست ولی برای جاسوسی از صنایع نظامی این کشور

 

گفتند پلیس نباید رفتار خشنی داشته باشه, دیدیم پلیسی از ترس تبعات استفاده از اسلحه, با تفنگی در دست از یه جانی چاقو میخوره و کشته میشه و جرات نمیکنه گلوله ای شلیک کنه؛ پلیس رو لخت میکنن آتش میزنن و با چوب و قمه میکشن اون وقت یه عده از اوباش طرفداری میکنن و از حقوق اولیه انسانی اونها حرف میزنن

 

گشت ارشاد رو مسخره کردن و دوره ای حذف ش کردن, الان زنان تو خیابون جوری میگردن که روسپی های محله های بد نام غربی اون طور نمیگردن

 

گفتند موتور سوار ها خرج زن و بچه در میارن, بهشون سخت نگیرید, همین موتور سوارها الان به مهمترین معضل ترافیکی در اومدن که به هیچ قاعده و قانونی قائل نیستن و هر کاری دلشون بخواد میکنن و جالب اینجاست که بیشترین فوت و صدمه جدی بدنی با این قشره

 

گفتن تسامح و تساهل کنین, یه عده اراذل و اوباش هر چند وقت یه بار میریزن تو خیابونا و اموال عمومی و خصوصی و آتش میزنن و کسی باهاشون کاری نداره

 

گفتن برخورد با اراذل سال 88 و 98 رو محکوم کنین یادشون رفت هر جای دنیا بود اراذل اون سالها رو همه شون رو بابت خیانت و صدمه ای که به کشور زدن رو باید اعدام میکردن نه زندانی و بعد از یه مدت ول! سنگ ها رو بستن و سگ ها رو ول کردن!

 

گفتند هوای کولبر ها رو داشته باشیم, به بهانه کولبری اقتصاد زیرزمینی و قاچاق گسترش پیدا کرد و به غیر از قاچاق کالا الان قاچاق انسان و اسلحه صورت میدن

 

گفتن بذارید رابطه دختر پسرها برقرار باشه تا همو بشناسن و درست تصمیم بگیرن و عین عهد قجر به عقد هم در نیان و یه مدت آشنا شن, بیاین ببنین کدوم دختر پسر از رابطه های عاطفی و حتی جنسی شکست خورده حرف نمیزنه!

 

کلی بسیجی و سپاهی و نظامی و انتظامی برای امنیت و آسایش این مملکت جون خودشون رو دادند ولی بعضی ها انگ مزدور و جیره خور بهشون زدن و یادشون رفت صدقه سر خون اون عزیزان الان راحت میتونن تو خیابون اردوکشی و عربده کشی کنن!

 

گفتند بذارید زن ها ازاد باشن هر جور دلشون میخواد بپوشن, بعد دیدن مردها چشم جرون شدن و زن های خودشون دیگه سیرشون نمیکنه و دنبال خواسته های عجیب غریب شدن و کلی خیانت های زنان و مردان متاهل اوج گرفت

 

گفتند اینترنت رو نباید فیلتر بکنن کلی سینه چاکیدن که باید آزاد باشه پهنای باند و ببرید بالا و ... که بشینن ساعتها در روز اینستا ببینن و از فیلتر شکن استفاده کنن و کلی اخبار ناامید کننده و دروغ و گنده شدن آدم های دوزاری اتفاق افتاد

 

گفتند بذارید رابطه آزاد دختر پسری باشه و گشت نسبیت رو بذارید کنار, کلی رابطه های نامشروع پیش اومد تو هر کوچه پس کوجه ای پسری داره ترتیب دختری رو میده و میمالونه و ولش میکنه و میره سراغ دختر بعدی (یا پسر بعدی), و بعد ده بیست سال مالیده شدن و دهنی شدن تازه یادش میافته که چرا نمیتونه ازدواج کنه و بچه نداره و ...

 

گفتند ....

قبل از هر حرفی بهتره کمی فکر کنیم, به واسطه هیجان و عصبیت و عصبانیت حرفی نزنیم یا طرفداری چیزی رو نکنیم که بعدا تبعات ش گریبان خودمون رو بگیره.

 

خواهش میکنم یکم فکر کنیم, فقط یکم به ابعاد حرف هایی که میزنیم فکر کنیم.

۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۰ ۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱۰
این جانب

شهرام بی کلاه!

تو محله ما یه نفر هست, اسمش شهرام بی کلاهه؛ نگهبان یه گاراژه, پسر خوبیه, باهم سلام و علیکی داریم, بنده خدا با اینکه جوونه نصفه بدنش لمسه, یه بار که رفته بودم گاراژ ماشین و بدم تعمیرکار دم در نشستیم باهم صحبت کردیم, بهش گفتم یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟؟

 

گفت: میخوای بدونی چرا بهم میگن شهرام بی کلاه؟

 

گفتم: آره؛ :(

 

گفت: من تازه از شهرستان اومده بودم تهران, یه موتور خریدم, میرفتم سمت بازار مسافر کشی میکردم, اون موقع خیلی به کلاه کاسکت گیر میدادن و یکی از رفیقام یه دونه اضافه داشت داد به من منم موقع سواری میزدم, آخه شنیده بودم اگه کلاه نذاری موتور و توقیف میکنن منم از ترسم میزدم!

گاه گاهی مسافرا رو که سوار میکردم چندتاشون میگفتن تو این گرما چطوری کلاه سرت میکنی و میگفتن تو بازار که شلوغه گیر نمیدن و کلاهتو میتونی اون ورا برداری, راستش انقدر گفتن و انقدر موتوری بی کلاه کاسکت دیدم که یه بار با خودم گفتم کله م یه بادی بخوره و کلاهمو برداشتم, باور نمیکنی یه خیابون که رفتم دیدم یه پلیسه دست تکون داد که وایسم و منم از ترس اینکه کلاه سرم نبود ازش فرار کردم و هول شدم و ترسیدم تعادلم رو از دست دادم و خوردم به جدول و با سر رفتم تو نرده های کنار خیابون ... تا دو ماه بیهوش بودم وقتی به هوش اومدم دیدم ضربه ای که به سرم خورده نصف بدنم فلج شده و ...

 

گفتم: ای بابا, خدا اون پلیسه رو لعنت کنه که اینطوری تو رو ترسوند!

 

خیلی قاطع گفت: خدا اول منو لعنت کنه و دوم اونایی که هی گفتن گرمه و پلیس نمیگیره و اونایی که کلاه نمیذاشتن رو لعنت کنه که باعث شدن من کلاهمو در بیارم!

۲۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۲۹ ۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱۱
این جانب

جواب این دختر پسرها رو کیا میدن؟؟

سهیلا متولد 62

صبا متولد 57

ساناز (خواهرصبا) متولد 58

مهسا متولد (فکر کنم) 64

سجاد متولد 68

معصومه متولد 61

بهرام متولد56

ساحل متولد 69

سعید متولد64

سارا متولد 71

و ...

اینها چند تا از دختر پسرهایی هستن که به واسطه آشنایی و قوم و خویشی از نزدیک میشناسمشون,  تو محل کارم که خیلی بیشترن و البته حدود سه و نیم میلیون دختر پسر مجردی که تو سن ازدواجشون هستن یا گذشته و مزدوج نشدن ...

هر چند معتقدم ازدواج کردن و همسر داشتن سختی های داره ولی موهبت ها و لطف ها و تامین نیازهایی داره که از هیچ روش دیگه ای تامین نمیشه یا اون جور که باید تامین نمیشه ...نمیدونم چطوری بگم ولی جواب این بالا رفتن سن ازدواج و نداشتن مورد ازدواج رو کیا باید بدن؟ مسئول این وضع کیان:

  1.  کسایی که دیدن وقتی 60 درصد دانشگاه ها رو دخترا قبول شدن افتخار کردن
  2.  اونایی که برای استخدام شرط جنسیتی نذاشتن و اسمش رو گذاشتن عدالت و مردها بیکار موندن یا شغل درست و دائمی نداشتن که جرات کنن بیان ازدواج کنن بیان جواب بدن
  3. اونایی که ترس از کودک همسری راه انداختن و نذاشتن دختر پسر 17 -18 ساله باهم ازدواج کنن
  4. اونهایی باید جواب بدن که دادگاه ها رو برای زندان کردن مردها برای وصول مهریه و نفقه آزار و رها کردن
  5. اونهایی باید بیان جواب بدن که تو فلیم هاشون تازه عروس دامادها رو غرق در امکانات و خونه بزرگ و امثال این ترسیم کردن
  6. اونهایی باید بیان جواب بدن که کتاب بخونین, رمان بخونین و فیلم ببینین که از حقیقت زندگی دور بشین و تخدیر رویاهای این داستان های خیال انگیز بشین و اینطوری رویای دخترانشون رو با اون امکانات و توقعات پروروندن و به خاطر ترس و عدم امکان رسیدن پسرها به اون رویاها هیچ کسی پا پیش نذاشت.
  7. اونایی باید پاسخ بدن که گفتن زن باید مستقل بشه, و نفهمیدن که استقلال سم مهلکه زندگی زناشوییه
  8. اونایی باید بیان جواب بدن که گفتن زن باید آزاد باشه و هر کاری بکنه و هر جور دوست داشته باشه بگرده و ...
  9. اونایی باید بیان جواب بدن که جوون ها رو مجبور کردن که حتما باید برن دانشگاه, مدرک بگیرن و ...
  10. و البته خود دختر پسرها باید بیان جواب بدن که با توهمات و فکرهای اشتباهشون راه رو برای زندگی کردن خودشون محدود کردن

 

به نظرتون دیگه کیا مقصرن؟

۱۹ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۴۰ ۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱۰
این جانب

عاشق زن همسایه شدم!

هر روز میبینمش

فکر کنم حدود 45 - 46 ساله باشه

خونه شون دو طبقه است و از طبقه ما کاملا به خونه و پشت بومشون اشراف داریم.

پنجره آشپزخونه شون همیشه بازه, همیشه بولوز شلوار میپوشه, یه روسری شکلاتی هم همیشه سرشه, البته عوض میشه بعضی وقت ها سبز کمرنگ هم هست ولی کلا از دو سه تا تجاوز نمیکنه

بعد از شام آشغالارو میبره میندازه تو سطل آشغال سر کوچه ...

هفته پیش پشم تشک ش رو اومده بود پشت بوم شست و یه گوشه دیوار گذاشت آبش بره و بعد خشک شد و فرداش پشمارو زد و بعد دوباره تو تشک کرد و تشک رو چند تا چوب زد و ...

 

چند روز قبل ترش یه قالیچه آورد پشت بوم, اول خیس کردش, بعد روش تاید ریخت و یکم با جارو کف که کرد, گذاشت تا عصری بعد دم غروب اومد شست و آب کشید و ...

 

دیشب تا صبح بار رب گذاشته بود با شوهرش و فکر کنم خواهر شوهرش بود, دم دمای صبح خاموش کرد و صبح که من خواستم برم سرکار دیدم جمع کرده و قابله ش رو شسته و تر تمیز...

 

همیشه اون توری فلزی جلوی پنجره آشپزخونه شو میشوره بعلاوه اون سطح طاقچه پنجره رو آب میگیره یا دستمال میکشه ...

 

به صورت مرتبی توی کابینت ها میریزه بیرون, دستمال میکشه, بالای کابینت ها و بالای یخچالش معلومه همیشه تمیزه ...

 

عطر غذاش صبح و عصر پیداست, صبحای زود پا میشه غذا رو بار میذاره یا دم عصر که میشه جلوی اجاق گاز مشغول طبخ غذاست 

وقتایی که بیکاره یه میل قلاب بافی داره, میبینم وسط کاراش میشینه قلاب بافی میکنه, روی یخچالش رو خودش بافته توی اتاق ها رو هم دیدم روکش روی مبل و عسلی ها هم کار خودشه 

 

خیاط نیست ولی خیاطی بلده, چون شلواری که میپوشه رو خودش دوخته معلومه دست دوزه, تازه یه پیژامه پسرش داره مطمئنم خودش دوخته, فکر کنم وسایل خیاطیش تو اتاق پشتی باشه از اونا اطلاعاتی در دسترس نیست.

 

 

بارها دیدم وقتی آفتاب میخوره تو آشپزخونه میشینه پشت به آفتاب و کتاب میخونه, احتمالا یا دعا میخونه یا بعضی وقت ها هم قران میخونه ... اذان هم میشه جا نمازش یه جای ثابته از سایه ش میفهمم؛ تاحالا ندیدم گوشی دستش بگیره, البته چرا چرا یه گوشی بیسیم دارن بعضی وقتها دیدم حین کار کردن حرف میزنه و کاراشم میکنه ولی موبایل ندیدم... یه رادیو هم داره هر از چند گاهی میزنه به برق و خب من نمیدونم کدوم شبکه میخونه ....

 

روز تاسوعا تو پشت بوم یه قابلمه غذا میپزه, میریزه تو ظرف میده پسرش میبرن بیرون پخش میکنه, خیلی با در و همسایه اخت نیست, حدودا دو سه ساله اومده این محل ...خانواده شوهرش که میان میرن شبا پشت بوم یه زیلو پهن میکنن و شام میخورن ... بعد که رفتن با سلیقه تمام میاد همه پشت بوم و جارو میکشه, آدم کیف میکنه از تمیزی پشت بوم, حالا تازه خونه کهنه ساخته ولی موزائیک پشت بوم ش از فرش و سرامیک خیلی ها تمیزتره ...

 

آخر هفته ها اغلب مهمون دارن, یه هفته خانواده خودش یه هفته خانواده شوهرش, خواهراش شبیه خودشن, قیافه و هیکلش عین همه ن و خانواده شوهرش هم دو سه تا برادر شوهر داره عین همه ن ... غذا نذری که میپزن همه منتظر اومدنش چون اون میدونه چیکار باید بکنن

 

یعنی هر بار که این زن رو میبینم قربون صدقه ش میرم, فدای اون ریختش میشم, بفدای اون خانومیش میشم ...قربون اون عرضه و سلیقه و هنرت بشم, دورش بگردم که انقدر کدبانوه, عروسکه؛ انقدری دوسش دارم چند بار خواستم برم جلوی درشون بهش بگم خانوم شما چقدر محشرید ولی مگه روم میشه, مگه رو میده, قیافه جدی و بدون هیچ روزنه و لاشی بازی ای, مصمم و باحیا, من عاشقتم زن همسایه, من عاااااشقتم!

 

+ فردای روز انتشار این مطلب نوشت:

 همین دیشب عیال یه بحثی کشیدن که مثلا از زیر زبون من حرف بکشه, ببینه من با کسی رابطه دارم یا نه, بحث کراش و مراش شد, گفت تو به کسی کراش نداری, منم گفتم خانم روبه رویی, کلی هم ازش تعریف کردم... بعدش گفت برو بابا (من آدم واقعا صادقی هستم, تقریبا هیچ وقت دروغ نمیگم ولی نمیدونم چرا خیلی وقت ها در مواجهه با صداقت محض من کسی باور نمیکنه) :)))

۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۰۶ ۲۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲۲
این جانب

چهل سالگی

چند روز پیش وقتی وارد محل کارم میشدم یکی از خانم های دفتر گفت تولدتون مبارک, گفتم جان!؟ 

گفت مدیران تصمیم گرفتن روز تولد همکارا بهشون یه کادو بدن, منم کادوتون رو گذاشتم روی میزتون...

 

مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت, آخه روز تولد همونقدر که شیرینه ممکنه تلخ هم باشه, شیرینیش که معلومه ولی تلخیش از اون بابته که دارم پیر میشم...

اون روز تو راه داشتم به خودم فکر میکردم و به این چهل سالی که خدا بهم عمر داده :

 

 تقریبا از نوجوانی,  مبنای فکری و اعتقادیم عوض نشده, فقط تثبیت و تحکیم و تقویم شدن؛ یادمه همین نظراتی که الان در خصوص مسائل اجتماعی و سیاسی و اعتقادی و حتی اقتصادی دارم تو 14- 15 سالگی هم داشتم.(تو یادداشت های وبلاگیم سال 81 اینا و نوشته هایی که بعضی از دوستان بعضا به صورت نامه و مکاتبه و فعالیت های اقتصادی و سیاسی تو اون مقاطع به وضوح قابل اثباته؛ یادمه انتخابات دوم رفسنجانی من موضع سیاسی داشتم تا الان)

 

جالبه همین شور و هیجانی که الان دارم هم اون موقع داشتم و البته جوونی هام دعوا میکردم و به همه سوالات و ابهامات میخواستم جواب بدم و اجازه ندم هر کسی هر حرفی خواست بزنه, همیشه هم یه جمعیتی مقابلم بوده و یه تنه جلوشون وای میسادم, ولی الانا خب چون میدونم بی فایده است سکوت میکنم و از کنارش میگذرم  

 

هیچ وقت از پول داشتن و پول درآوردن لذت نبردم, تا قبل فوت مرحوم پدرم پول جمع میکردم برای داشتن امکانات بیشتر, ولی بعد فوت ایشون دیگه تقریبا هر چی در میارم و خرج میکنم و بی اعتباری دنیا و مادیات این دنیا و بی ارزشی همه اینها در مقابل آسایش و آرامش و خوشحالی خانواده م برام مسجل شده, واسه همین قبلنا ساعت 10 شب میرسیدم خونه الان 3 عصر نشده خونه م...قبلنا پنج شنبه ها تا آخر وقت کار میکردم الانا پنج شنبه جمعه ها کلا تعطیلم و تحت هیچ شرایطی نمیرم سرکار... چون اصلا ارزش نداره وقتی که میشه کنار خانواده بگذرونم رو برم سرکار که پول بیشتری در بیارم (و این اضافه کار نمودند و زیاد کار نکردن بین همکارانم که تقریبا هر روز اضافه کار میمونن و همه ش دنبال خرید و فروش هستن خیلی عجیبه!)

 

تقریبا از بعد دبستان هم واسه همه منبر میرفتم, همه رو نصیحت میکردم از خرد و کلان ولی خودم از همه محتاج تر بودم و داغون تر, یکمم زیادی اهل خوب نشون دادن خودم بودم, (چقدر حرص دراوردم و حسادت رو برانگیختم) ولی خدا میدونه و اونایی که میبردمشون تو خلوت, که اونجا آن کار دیگر و میکردم!

 

تقریبا از 18 سالگی هم امکان تشکیل زندگی و علاقه به تشکیل خانواده داشتم و مواردی هم بودن که بخوام عقدشون کنم ولی خب نشد, اگه میشد الان بچه م بیست سالش اینا میشد و نزدیک بود بابا بزرگ بشم! :( ولی نشد که بشه, مثل خیلی چیزای دیگه که نشد بشه)

 

راستشو بخواین چهل سالگی برای من خیلی با بیست و سی سالگی به جهات زیادی فرقی نداره, فقط الان بیشتر از قبل نگران دوران پیری خودمم, کی میخواد دستمو بگیره؟

 اگه زمین گیر بشم چی؟

برا بازنشستگی باید چی کار کنم؟

پیر شدن من یعنی پیر شدن اعضای خانواده م, اگه خدای نکرده اتفاقی برای اونها بیافته چی؟

این همه سال خیلی چیزا میدونستم ولی عین این روانشناسا که خودشون از همه بیشتر روانی هستن به حرفام و اعتقاداتم عمل نکردم چی میشه بعدش؟

بچه بزرگ بشه, کلی مشکلات داره, کسی اذیتش نکنه؟

یه وقت نمیرم بچه م بی بابا بمونه!؟(خیلی وقت ها مراقب مردن خودمم, که نکنه اتفاقی برام بیافته مادرم طاقت نمیارن)

از الان تو شیب نزولی تا مرگم, همین امروز و فردا مرگ میاد سراغم, اگه بمیرم و خیلی ها بفهمن چه غلطایی کردم چی, آبرو و حیثیتم میره که؛ جدای آبرو و حیثیت اون دنیا رو چی کار کنم؟

این همه مال و اموال بی زبون بعد از من بمونه به ورثه برسه, با چه سختی و مشقت و قناعتی جمع شده, ورثه که نمیدونه چقدر براش عمر و جون گذاشتم, قدر نمیدونن که, باید یه کاری کنم به جای اینکه به ورثه برسه یه باقیات صالحات برای خودم درست کنم, باید تا زنده م بفروشم یا وقفشون کنم ...

 

دلتنگی عزیزانی که از دست دادیم هم باید بذاریم روش, تا بچه ایم کسی رو تقریبا از دست ندادیم ولی به مرور خیلی ها میرن و خیلی ها هم البته میان, شیرینی آمدگان خوبه ولی دلتنگی رفتگان یه چیز دیگه است ...

دلم حتی برای خونه قدیممون, برای خونه قدیم اقواممون هم تنگ میشه

کلا هر چی بیشتر پا به سن میذارم دلم بیشتر بهانه میگیره که تنگ تر بشه...

 

۰۵ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۰۷ ۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۷
این جانب