چند روز پیش وقتی وارد محل کارم میشدم یکی از خانم های دفتر گفت تولدتون مبارک, گفتم جان!؟ 

گفت مدیران تصمیم گرفتن روز تولد همکارا بهشون یه کادو بدن, منم کادوتون رو گذاشتم روی میزتون...

 

مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت, آخه روز تولد همونقدر که شیرینه ممکنه تلخ هم باشه, شیرینیش که معلومه ولی تلخیش از اون بابته که دارم پیر میشم...

اون روز تو راه داشتم به خودم فکر میکردم و به این چهل سالی که خدا بهم عمر داده :

 

 تقریبا از نوجوانی,  مبنای فکری و اعتقادیم عوض نشده, فقط تثبیت و تحکیم و تقویم شدن؛ یادمه همین نظراتی که الان در خصوص مسائل اجتماعی و سیاسی و اعتقادی و حتی اقتصادی دارم تو 14- 15 سالگی هم داشتم.(تو یادداشت های وبلاگیم سال 81 اینا و نوشته هایی که بعضی از دوستان بعضا به صورت نامه و مکاتبه و فعالیت های اقتصادی و سیاسی تو اون مقاطع به وضوح قابل اثباته؛ یادمه انتخابات دوم رفسنجانی من موضع سیاسی داشتم تا الان)

 

جالبه همین شور و هیجانی که الان دارم هم اون موقع داشتم و البته جوونی هام دعوا میکردم و به همه سوالات و ابهامات میخواستم جواب بدم و اجازه ندم هر کسی هر حرفی خواست بزنه, همیشه هم یه جمعیتی مقابلم بوده و یه تنه جلوشون وای میسادم, ولی الانا خب چون میدونم بی فایده است سکوت میکنم و از کنارش میگذرم  

 

هیچ وقت از پول داشتن و پول درآوردن لذت نبردم, تا قبل فوت مرحوم پدرم پول جمع میکردم برای داشتن امکانات بیشتر, ولی بعد فوت ایشون دیگه تقریبا هر چی در میارم و خرج میکنم و بی اعتباری دنیا و مادیات این دنیا و بی ارزشی همه اینها در مقابل آسایش و آرامش و خوشحالی خانواده م برام مسجل شده, واسه همین قبلنا ساعت 10 شب میرسیدم خونه الان 3 عصر نشده خونه م...قبلنا پنج شنبه ها تا آخر وقت کار میکردم الانا پنج شنبه جمعه ها کلا تعطیلم و تحت هیچ شرایطی نمیرم سرکار... چون اصلا ارزش نداره وقتی که میشه کنار خانواده بگذرونم رو برم سرکار که پول بیشتری در بیارم (و این اضافه کار نمودند و زیاد کار نکردن بین همکارانم که تقریبا هر روز اضافه کار میمونن و همه ش دنبال خرید و فروش هستن خیلی عجیبه!)

 

تقریبا از بعد دبستان هم واسه همه منبر میرفتم, همه رو نصیحت میکردم از خرد و کلان ولی خودم از همه محتاج تر بودم و داغون تر, یکمم زیادی اهل خوب نشون دادن خودم بودم, (چقدر حرص دراوردم و حسادت رو برانگیختم) ولی خدا میدونه و اونایی که میبردمشون تو خلوت, که اونجا آن کار دیگر و میکردم!

 

تقریبا از 18 سالگی هم امکان تشکیل زندگی و علاقه به تشکیل خانواده داشتم و مواردی هم بودن که بخوام عقدشون کنم ولی خب نشد, اگه میشد الان بچه م بیست سالش اینا میشد و نزدیک بود بابا بزرگ بشم! :( ولی نشد که بشه, مثل خیلی چیزای دیگه که نشد بشه)

 

راستشو بخواین چهل سالگی برای من خیلی با بیست و سی سالگی به جهات زیادی فرقی نداره, فقط الان بیشتر از قبل نگران دوران پیری خودمم, کی میخواد دستمو بگیره؟

 اگه زمین گیر بشم چی؟

برا بازنشستگی باید چی کار کنم؟

پیر شدن من یعنی پیر شدن اعضای خانواده م, اگه خدای نکرده اتفاقی برای اونها بیافته چی؟

این همه سال خیلی چیزا میدونستم ولی عین این روانشناسا که خودشون از همه بیشتر روانی هستن به حرفام و اعتقاداتم عمل نکردم چی میشه بعدش؟

بچه بزرگ بشه, کلی مشکلات داره, کسی اذیتش نکنه؟

یه وقت نمیرم بچه م بی بابا بمونه!؟(خیلی وقت ها مراقب مردن خودمم, که نکنه اتفاقی برام بیافته مادرم طاقت نمیارن)

از الان تو شیب نزولی تا مرگم, همین امروز و فردا مرگ میاد سراغم, اگه بمیرم و خیلی ها بفهمن چه غلطایی کردم چی, آبرو و حیثیتم میره که؛ جدای آبرو و حیثیت اون دنیا رو چی کار کنم؟

این همه مال و اموال بی زبون بعد از من بمونه به ورثه برسه, با چه سختی و مشقت و قناعتی جمع شده, ورثه که نمیدونه چقدر براش عمر و جون گذاشتم, قدر نمیدونن که, باید یه کاری کنم به جای اینکه به ورثه برسه یه باقیات صالحات برای خودم درست کنم, باید تا زنده م بفروشم یا وقفشون کنم ...

 

دلتنگی عزیزانی که از دست دادیم هم باید بذاریم روش, تا بچه ایم کسی رو تقریبا از دست ندادیم ولی به مرور خیلی ها میرن و خیلی ها هم البته میان, شیرینی آمدگان خوبه ولی دلتنگی رفتگان یه چیز دیگه است ...

دلم حتی برای خونه قدیممون, برای خونه قدیم اقواممون هم تنگ میشه

کلا هر چی بیشتر پا به سن میذارم دلم بیشتر بهانه میگیره که تنگ تر بشه...