پنج شنبه رفته بودم کرج برای کاری, گفتم حالا که تا کرج اومدیم زنگ بزنم خونه عمو یه سر بهشون بزنم ...

ساعت حدودای 5 عصر زنگ زدم عمو, گفتن یه سه ساعتی نیستیم, شب میایم, منم گفتم منم کارم طول میکشه اگه خیلی طولانی نشه حدودای دو سه ساعت دیگه میرسم ... با یه مکثی گفتن باشه !

 

شب ساعت نه اینا بود رسدیم در خونه شون, گفتم قبلش تلفن بزنم بچه هاش آماده بشن, زنگ زدم جواب ندادن, دوباره زدم باز جواب ندادن ... تا یکی دو دقیقه بعد خودشون زنگ زدن ... گفتم عمو ببخشید دیر شد, رسیدین به سلامتی؟؟ گفتن آره رسیدیم .... دیدم داره مِن مِن میکنن, ادامه دادن راستش از صبح برای عمل خواهر خانمم بیمارستان بودیم و بچه ها خیلی خسته شدن ... منم بعدشم با چند تا قربون صدقه رفتن و تعارفات معمول قطع کردم و از دم خونه شون راهی شدم به سمت خونه ...

خیلی دلم برای عموم سوخت ...

خیلی بده, یه مرد جرات مهمون داشتن و رابطه داشتن ش رو از دست بده و به خاطر خیلی چیزا از خواسته ها و غرورش کوتاه بیاد ...

خیلی بده خجالت بکشی از اینکه زن ت رو به مهمون نمیده 

خیلی بده از زنی که فقط خانواده خودش واسه ش مهمه و پای فامیل شوهر رو از خونه ش ببره ...

خیلی بده زنی زندگی رو اینطوری به مردش تلخ کنه و مطمئن باشید مردی که اختیار خونه و زندگیش رو از دست رفته بدونه هیچ چیزی تو اون زندگی نخواهد داشت و فقط برای حفظ آبرو و ظاهر اون زن رو تحمل میکنه

 

دلم برای عموم خیلی سوخت, یه مرد کامله که یه زن ناقص اینجوری زمین گیر و شرمنده ش کرده!