هفت هشت سال پیش رفته بودیم سفر کربلا, قبل از اربعین بود و هنوز تب و تاب اربعین شروع نشده بود و بیشتر خود عرب ها بودن و ایرانی خیلی کمتر بودن, همه زن ها نقاب زده و سیاه و گنده بودن ...

پرواز که نشست از پله های سالن که اومدیم پائین یه چند تا بی حجاب دیدم خیلی بلند گفتم آخییییش آدم یه چند تا بی حجاب ببینه دلش واشه, یه خانمی ازون حاج خانما برگشت من و عیال رو نگاه کرد و خیلی با اخم گفت شما که خانمت بیحجاب نیست, چرا از این حرفا میزنی؟؟!!

 بهش گفتم دلم برای خونه مون برای وطنم و برای همین هم وطنای بی حجابم تنگ شده بود خب, چی بود غربت!

عصبانی بود ولی هیچی نگفت و آروم رفت...

 

یه بار دیگه هم فکر کنم تعریف کرده بودم؛ رفته بودم خواستگاری یه دختره, وسط مذاکرات بهم گفت تو فکر مهاجرت و اَپلای نیستی, منم بهش گفتم راستشو بگم؟ گفت بفرمائید, گفتم من حاضر نیستم کوچه مون رو تو محله خودمون عوض کنم چه برسه برم یه کشور دیگه حتی شده موقت!

 

جاتون خالی این چند روز رفته بودیم سفر منطقه جنوب کشور, یعنی چقدر این جنوبیا محشر و مهربون و مهمون نوازن آخه! (یعنی هر چی از شیراز به بالا از نظر من جالب نیستن و خورده شیشه دارن از شیراز به پائین با صفا و با مرامن)؛

 این چند روزه برای منی که هر روز از جلوی چند تا مقبره شهید گمنام و البته در خونه آقای خامنه ای رد میشدم و بهشون سلام میکردم دل تنگی آورد و دلم براشون تنگ شده بود, امروز صبح که از جلوی در خونه شون رد شدم گفتم سلام فرمانده و دلم آروم گرفت و هنوزم ذوق و شیرینی دیدنشون رو تو کامم احساس میکنم.