هفته پیش چشمام موقع خوندن یهو دودو زد، یهو درد گرفت و تقریبا همه جا تیره و تار شد و نمیتونستم درست ببینم، یکم استراحت کردم و رفتم پیش چشم پزشک ...

 

دکتر دید، گفت برو بینایی سنجی، یه قطره ریختن تو چشمام، انگار برای بازشدن مردمک چشمه، آقای بینایی سنج وقتی سرمو گذاشتم تو وسیله شو و چشمامو نگاه کرد گفت چند سالته؟ گفتم بهش؛ گفت طبیعیه تو این سن یواش یواش چشم پیر میشه و این ضعف ناشی از اونه ...

 

خیلی ناراحت شدم، دید ناراحت شدما ولی نفهمید چرا ...

 

با خودم گفتم فردا لابد عمل قلب باز میکنم،‌ سینمو میشکافن ...

فردا میخورم زمین لگنم میشکنه، باید عمل کنم

فشار و قندم بالا میره باید کنترل ش کنم ...

کلی قرص باید بخورم

تو بیمارستان بهم سوند وصل کنن، لگن بذارم برام و ...

بیافتم تو خونه ...

زمین گیر بشم ...

 

اگه زنده بمونم تا اون موقع، خیلی دور نیست!

 

از اون روز یه غم و غصه عجیبی منو گرفته، باور کنین میدونم نصیحت اینجور آدما چیه ها، ولی نمیتونم از اینکه تو سراشیبی عمر قرار گرفتم خوشحال باشم!

 

+ من همیشه دکتر میرم استرس میگیرم، وقتی خانمه داشت قطره میریخت انگار داشت منو میکشت، خیلی سختم بود، میدونم هم خیلی ها تو سن کمتر عمل شدن و عینک زدن و هزارتا بیماری دیگه داشتن، اصلا بیماری داشتن اشکالی نداره، اینکه داری پیر میشی، خیلی ترسناک و دردناکه ... داره تموم میشه ...